از مراسم اومدیم نمیدونم بابام چی بهش گفته بود که عصبی شده بود.گفت عصابم خورده میخوام برم جایی گفتم با هم بریم گفت حق نداری بهم دستور بدی انگار انبار باروت بود یهو منفجر شد اصلا غیر قابل پیش بینی بود فکر نمیکردم انقدر عصبی باشه منم چیز ردی نگفتم .گفتم که اگه جایی میری با هم بریم.اومدیم خونه