2777
2789
عنوان

بچه هام به طرز عجیبی بعد اینکه به دنیا میامدن گم میشدن

| مشاهده متن کامل بحث + 23253 بازدید | 449 پست

رویا: پارت بیست و هفت


یکساعتی از کتک خوردنم میگذشت که مامان برگشت و برای اولین بار به حمایت از من شروع کرد به داد و بیداد کردن و برای اولین بار دست نوازشی به سرم کشید و قرص مسکنی بهم داد تا بتونم کمی بخوابم ...

اما درد من با این چیزا خوب نمیشد درد من اینقدر عمیق بود که تا مغز استخونم رو میسوزوند من در عین حال که پدر و مادر داشتم هیچکدومشون رو نداشتم ، گاهی فکر میکردم کاش اصلا وجود نداشتن شاید اونجوری سرنوشتم خیلی بهتر میشد...

به هر ترتیبی بود تا صبح گذشت ، کل شب رو بیدار مونده بودم و به تصمیمی که گرفته بودم خوب فکر کردم ، دیگه جای من تو اون خونه نبود...

هفت صبح بود که چند دست لباس کهنه و داغون رو ریختم تو یه کوله و پاورچین پاورچین رفتم بالای سر بابا و از تو جیبش به اسکناس دو هزارتومنی کش رفتم ، انگار خدا بهم جرات مضائف داده بود که با وجود کتک وحشتناک دیروز حالا همچین کاری میکردم...

پاورچین پاورچین از خونه زدم بیرون میخواستم برم کجاش رو نمیدونم اما حس میکردم هر جهنمی برم بهتر از این خونه است !

دستی به صورت ورم کرده ام کشیدم اصلا فرصت نکردم تو آینه به خودم نگاه کنم اما میتونستم بفهمم حتما آثار کبودی رو صورتم هست ...

باد سرد پاییزی مثل سیلی به صورتم ضربه میزد و منو بیشتر یاد کتک دیروز می انداخت ، حالا که دیگه سعیدی هم نبود که بخوام بخاطرش چیزیو تحمل کنم ، یکساعتی بی هدف تو خیابون راه رفتم، کم کم داشتم خسته میشدم که پیکان آبی رنگی جلوم توقف کرد که به جز راننده یه پسر دیگه هم کنارش نشسته بود

برای سوار شدن هم تردید داشتم هم میترسیدم ،اما وقتی به چهره ی راننده که پسر موجه و دلنشینی بنظر میومد نگاه کردم بی اختیار در عقب رو باز کردم و خودمو تو ماشین جا دادم ...

سلام زیر لبی دادم که خودمم  هم به زور شنیدم...

پسر از تو آینه نگاهی بهم انداخت و گفت : کجا برم؟

مکث کوتاهی کردم و ادرس یکی از دوستای قدیمی مامان که خارج از شهر زندگی میکرد و یه دختر همسن خودم داشت رو حدودی دادم!

_مطمئنی میخوای بری اونجا؟

_بله چطور مگه؟

_اخه خیلی دوره

بغض گلومو فشار میداد آب دهانمو به سختی قورت دادم و گفتم: اگه کرایه اش خیلی زیاد میشه نرو من دوهزار تومن دارم

_موضوع کرایه نیست خانوادت میدونن

تو حرفش پریدم و گفتم: بله شما راهتو برو

پسر که مشخص بود حرفمو باور نکرده راهشو ادامه داد...

کمی‌از مسیر رو که طی کردیم‌ راننده بدون مقدمه پرسید : صورتت چرا اینقد کبوده؟

سرمو پایین انداختم و جوابی ندادم

_اسم من سعید ...

با شنیدن اسم سعید یاد سعید خودم افتادم

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

رویا ؛ پارت بیست و هشت


از شنیدن اسم سعید یاد سعید خودم افتادم این تشابه اسمی برام جالب بود اما بازم حرفی نزدم ، راننده که حالا میدونستم اسم اونم سعیدِ شروع کرد به حرف زدن و معرفی خودش اینکه باباش صاحب سوپرمارکت بزرگ محله است و تقریبا با ما تو یک محله زندگی‌ میکنن...

برعکس سعید کنار دستیش که مشخص بود همسن  و سال سعید حرف نمیزد ، بلاخره رسیدیم به محلی که ادرس داده بودم ، اما ادرسی که من بلد بودم خیلی دقیق نبود ، از سعید خواستم همون دورو بر پیادم کنه تا خودم بقیه مسیر بگردم اما قبول نکرد که نکرد و شروع کرد به گشتن تا بلاخره خونه رو پیدا کردم ...

از ماشین پیاده شدم و بعد از کلی تشکر رفتم سمت خونه ی خاله آذر و شروع کردم به در زدن ، ده دقیقه ای در زدم اما از شانس بدم کسی خونه نبود و جالب اینجا بود سعید هم تمام مدت اونجا ایستاده بود تا مطمئن بشه من وارد خونه میشم و وقتی دید کسی درو برام باز نمیکنه از ماشین پیاده شد و گفت : خودتو خسته نکن بیا سوار شو بریم مشخصه کسی خونه نیست !

انگار چاره ای نداشتم به اجبار دوباره برگشتم و نشستم تو ماشین ...

تا نشستم تو ماشین سعید بدون مقدمه گفت : میدونم از خونه فرار کردی اما این راهش نیست بیرون پر گرگه مطمئن باش نمیزارن یک شب هم سالم بمونی من برمیگردونمت خونتون!

با شنیدن اسم خونه و یاد بابا و مامان تمام تنم رعشه افتاد و با التماس گفتم : نه تو رو خدا خواهش میکنم منو هر جا میبری ببر اما خونه نه بخدا اگه برم خونه بابام زنده نمیزارتم ...

از تو آینه خیره به چشمای گیراش بودم و همچنان التماس وار نگاهش میکردم تا بلکه دلش به رحم بیاد انگار نگاه های پر از التماسم از چشمش دور نمونده بود که بعد از مکث کوتاهی گفت ؛ من دارم با دوستم میرم ویلای یکی از دوستام اونجا به غیر از ما چند نفر دیگه هم هستن وقتی رفتیم من تو رو دوست دختر خودم معرفی میکنم توام حواست به رفتارت باشه ...

نمیدونم چرا اما من به سعید اعتماد داشتم برق چشماش صداقت کلامش رو بهم نشون میداد از همون اول هم که سوار ماشینش شدم همین حس رو بهش داشتم ، بدون تردید گفتم باشه هر چی بگی گوش میکنم فقط منو برنگردون خونه...

از خونه خاله آذر تا ویلا حدود یکساعتی راه بود ، به ویلا که رسیدیم با بوق سعید در ویلا باز شد و وارد حیاطش شدیم ...

اول دوست سعید و بعد هم سعید پیاده شد ، با اشاره ی سعید منم از ماشین پیاده شدم و دنبالشون راه افتادم سمت ساختمون ویلا ...

وارد ساختمون که شدیم با چیزی حدود هشت نه تا پسر برخورد کردم که هر کدوم مشغول کاری بودن!

رویا ؛ پارت بیست و نه


وارد ساختمون که شدیم با چیزی حدود هشت نه تا پسر برخورد کردم که هر کدوم مشغول کاری بودن! چند نفر بازی میکردند و چند نفر دیگه هم مشغول عیش و نوش بودند که با دیدن من همه مکثی کردند و یکباره پچ پچ ها شروع شد ...

از ترس دیدن این همه پسر یکجا اونم تو جایی که اگه سرمو میبریدن کسی نمیفهمید لرز بدی تو پاهام افتاد که بی اختیار به آستین سعید چنگی انداختم ...

همونطور که سعید تو ماشین بهم گفته بود منو دوست دختر خودش معرفی کرد و برای اینکه راحت باشم در یکی از اتاق های ویلا رو باز کرد و بلند طوری که همه بشنون گفت ؛ رویا شما برو تو اتاق و استراحت کن ...

همونطور که سرم پایین بود و جرئت بلندکردنش رو نداشتم به اتاقی که سعید اشاره کرد رفتم و گوشه ای نشستم ، همین که نشستم اشکام بی اختیار سرازیر شد ، از ترس مثل جنین تو خودم جمع شدم و کوله ام رو تو بغلم گرفتم ، انگار قرار بود این کوله ازم محافظت کنه!

صدای پچ پچ ها لحظه به لحظه بیشتر میشد و ترس من مضاعف ، حدود نیم ساعتی تو همون حالت گوشه ی اتاق نشسته بودم و از ترس به خودم میپیچیدم‌، دیگه میدونستم اگه به سرشون بزنه و باهام کاری کنن من بین این همه پسر هیچی ازم نمیمونه ...

با باز شدن در و پیدا شدن قامت بلند و ورزشکار یکی از پسرها‌ خودمو عقب تر کشیدم و بیشتر به دیوار چسبیدم !

پسر کاسه ی آشی دستش بود و قدم هاشو آروم به سمتم برمیداشت ، به چند قدمیم که رسید خم شد و کاسه ی آش رو جلوم گذاشت ...

با دیدن کاسه ی آش و‌پسر هیکلی دوباره زدم زیر گریه ...

پسر با لحن آرومی گفت : من که کاریت ندارم فقط برات آش آوردم ، مامانم میدونست امروز با بچه ها اینجا قرار دارم واسمون آش پخت که انگار قسمت شما هم هست ...

هنوز زبونم قفل بود و نمیتونستم حرفی بزنم انگار لال شده بودم ، پسر که حتی نمیدونستم اسمش چیه دوباره شروع کرد به حرف زدن ...

_گریه نکن تا خودت نخوای اجازه نمیدم کسی نزدیکت بشه ،‌ این پسره رضا که با سعید بود همه چیو گفت الان دیگه همه میدونن دوست دختر سعید نیستی اما من بهت قول دادم خیالت راحت باشه و آشت رو بخور...

کاسه آش رو جلوم هل داد و رفت سمت در تا تنهام بزاره ، به جلوی در که رسید برگشت سمتم و گفت : من امیرم اگه کاری داشتی یا به من بگو یا سعید و از در خارج شد ....

حالا که فهمیده بودم میدونن یه دختر فراری ام ترسم بیشتر از قبل شده بود ، خودمو به در نزدیکتر کردم تا صداشون رو بشنوم هر چند دیگه پچ پچ نمیکردند و بلند حرف میزدن اما بازم گاهی بعضی از صحبتاشون نامفهوم میشد ...

با بیرون رفتن امیر...

رویا ؛ پارت سی


با بیرون رفتن امیر بگومگو ها بیشتر شد ...

یکی میگفت داشتیم اقا سعید حالا تنها خوری میکنی؟

یکی‌ دیگه میگفت این‌چه مسخره بازیه‌ دختر آوردی اونوقت نمیزاری بهش دست بزنیم!؟

سعید هر چقدر تلاش میکرد بهشون بفهمونه اون چیزی که فکر میکنن نیست بی فایده بود در نهایت امیر هم صداش درومد و گفت : بابا انصاف داشته باشین بخدا دختره اینکاره نیست فکر کنید خواهر خودتونه این بیچاره داره مثل ابر بهار گریه میکنه شما اصلا قیافشو دیدین؟ بخدا تابلوعه از بی کسی به ما پناه آورده...

یه نفر دیگه گفت : شما بزارین من برم تو اتاق اگه تونستم مخشو بزنم که میگم شما هم بیاین تو اتاق اما اگه نتونستم هر چی شما بگین اصلا دیگه حرفش هم نمیزنیم قبوله!؟

سعید که انگار تو مخمصه گیر افتاده بود گفت ؛ باشه قبوله اگه تونستی بدون اینکه انگشتت بهش بخوره مخشو بزنی مال شماها من حرفی ندارم!

پسر که تا الان فقط صداشو شنیده بودم گفت قبوله و به دقیقه نکشیده در اتاق رو زد و چند ثانیه بعد در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد..

زیبایی خیره کننده اش باعث شد ناخوداگاه چند لحظه محو صورتش بشم اما فوری خودمو جمع و جور کردم و‌سربه زیر انداختم...

نزدیکم شد و کنارم نشست و سلامی کرد همچنان اشکام سرازیر بود و کنترلشون از دستم خارج سربه زیر انداخته بودم و از ترس ناخونامو میجوییدم که پسر دوباره گفت ؛ سلامم جواب نداشت؟

من از ترس لال بودم و اون توقع داشت جواب سلامش رو بدم !

با وجود اینکه جوابش رو ندادم شروع کرد به حرف زدن ، هر چی بیشتر حرف میزد و تیکه می انداخت من سرمو بیشتر تو لاک خودم فرو میبردم ، تیکه پرونی هاو خنده های ممتدش تمومی نداشت حدودا بیست دقیقه ای از هر دری حرف زد و گفت و خندید و در نهایت وقتی دید نه میخندم و نه جوابی میدم بلند شد و از اتاق بیرون رفت و با صدای بلند گفت ؛ حق با بچه هاس این دختر اینکاره نیست معلوم بچه است و خیلی ترسیده دیگه کسی نزدیکش نشه ...

همین که اومدم نفسی از سر آسودگی بکشم یه نفر دیگه با عصبانیت فریاد زد ؛ چی میگی بابا چرا جک تعریف میکنی؟ الان من میرم تو ببین چجوری پا میده!!!

خدایا چرا ول نمیکردن چرا هر کدوم مثل یه گرگ گرسنه برام دندون تیز کردن؟

صداشون لحظه به لحظه بالاتر میرفت چند تاشون از من دفاع میکردن و چند تای دیگه از دوستشون !

کم کم کارشون به کتک کاری رسید ، صدای فحش ها به گوشم میرسید و از خجالت فقط دستمو روی گوشم گذاشته بودم که چیزی نشنوم ، نمیدونم چند دقیقه دعوا و کتک کاریشون طول کشید که سعید با صورتی داغون در اتاق باز کرد و گفت ؛ رویا بجنب ...

رویا ؛ پارت سی و یک


رویا بجنب وسایلاتو بردار باید از اینجا بریم ...

شتابزده کوله ام رو چنگ زدم و دنبال سعید راه افتادم ، از اتاق که بیرون رفتم تازه فهمیدم بیرون از اتاق چه خبر بوده! یکی با لباس پاره یه گوشه افتاده و اون یکی با سر و صورت زخمی ...

اشکامو با دست پس زدم و بدون حرف از ویلا زدم بیرون و مستقیم سوار ماشین سعید شدم و از اون ویلا اومدیم بیرون ....

چند کیلومتری که از ویلا دور شدیم ، سعید گوشه ای نگه داشت و با لحن تندی گفت میشنوم!

هاج و واج نگاش کردم چیو میشنوه!؟

_ببین رویا تا نگی‌چه اتفاقی افتاده و چرا از خونه فرار کردی از اینجا تکون نمیخورم ، تا الان حمایتت کردم که اگه نمیکردم شک نکن جنازت هم از این ویلا بیرون نمیومد ، خودت دیدی که چطور برات دندون تیز کرده بودن اگه فقط یکم کوتاه میومدم همه چی تموم بود هیچ کس هم نمیفهمید با من اومدی پس باهام صادق باش تا بدونم میخوام چه غلطی کنم !؟

همه ی حرف هاش درست بود تا همین الانش هم خیلی شانس اورده بودم و دیگه دلیلی برای مخفی کاری نمیدیدم ...

شروع کردم به حرف زدن و سیر تا پیاز زندگیمو براش تعریف کردم ، هوا تاریک شده بود و ما همچنان بی هدف داشتیم تو خیابون ها میچرخیدیم سعید خیلی اصرار داشت منو برگردونه خونه اما قبول نکردم که نکردم تو همین بگو مگو ها بودیم که گوشی سعید زنگ خورد ...

ظاهرا همون پسر جذابی بود که شرط بسته بود مخ منو بزنه !

صدایی از اون سمت نمیشنیدم اما سعید مدام میگفت : مطمئنی داداش؟ اگه اینجوریه که حله الان میایم...

نگاهمو پرسشگرانه به سعید دوختم ...

_موضوع چیه؟

_دوستم بود گفت اگه هنوز تو پیشم هستی و جایی برای رفتن نداریم بریم ویلا ...

_بازم ویلاااا!!؟؟؟

_نترس کسی نیست گفت همه رفتن و خودش تنهاست کلید به ما میده و خودش میره... 

کمی خیالم راحت شد هنوز ترس بعد از ظهر تو جونم بود دیگه تحمل شوک جدید نداشتم ...

سر راه از رستوران غذا گرفتیم و دوباره رفتیم ویلا ، همونطور که سعید گفته بود به جز من و خودش کسی تو ویلا نبود ، شام رو با هم خوردیم و بعد از کمی صحبت سعید بلند شد و برای من رختخوابی پهن کرد و گفت : مطمئنم خیلی خسته ای بیا بخواب 

با اطمینان از اینکه قرار نیست کنار سعید اتفاقی برام بیفته تو رختخواب دراز کشیدم که دیدم سعید با فاصله ی حدودا یک متری از رختخواب من برای خودش هم رختخواب پهن کرد و قبل از اینکه به خواب برم نزدیکم شد و آروم بغلم کرد و بوسه ای به گونه ام زد و دوباره ازم دور شد و تو رختخواب خودش دراز کشید و بعد از اینکه کلی با هم حرف زدیم بدون اینکه آزاری بهم برسونه خوابید

رویا : پارت سی و دو


صبح‌‌‌ با صدای رویا رویا گفتن های سعید از خواب بیدار شدم ، روز گذشته اینقدر خسته و کوفته شده بودم که هنوزم دلم خواب میخواست اما فوری بلند شدم و سلامی دادم ...

_صبحت بخیر دختر تنبل چقد میخوابی تو؟

از خجالت سرمو زیر انداختم و گفتم : خیلی خسته بودم ..

_میدونم واسه همین گذاشتم تا این ساعت بخوابی

_مگه ساعت چنده؟

_ده گذشته بلند شو یه آب به صورتت بزن که دیگه دارم از گشنگی ضعف میکنم ...

از رختخواب بلند شدم و رفتم سمت دستشویی تا برگردم سعید رختخوابم هم جمع کرده بود و با دیدنم به میز داخل آشپزخونه اشاره ای کرد و گفت : صبحانه حاضره بیا که دیگه طاقت ندارم...

صبحانه رو تو سکوت خوردیم و همین که خواست بلند شه تا میز جمع کنه نذاشتم و گفتم : من جمع میکنم‌...

مانعم نشد ، مشغول جمع کردن میز بودم که سعید با یکم مِن مِن گفت : رویا خونتون تلفن داره؟

کمی تعجب کردم اما جوابش رو دادم

_آره تلفن داریم چطور مگه؟

_شماره هم میندازه؟ منظورم همون ایدی کالره

_نه شماره نمینداره

_پس بیا یه زنگ بزن خونتون ببینیم چه خبره!؟

_اخه زنگ بزنم چی بگم من که دیگه نمیخوام برگردم...

_حالا یه زنگ بزن ضرر نداره که

بخاطر اصرار های سعید قبول کردم و شماره ی خونه رو گرفتم ، با اولین بوق صدای مضطرب و نگران مامان تو گوشی پیچید ...

تا صداشو شنیدم بی اختیار گوشیو سرجاش گذاشتم و تماس رو قطع کردم

سعید پرسشگرانه نگاهم میکرد

_مامانم جواب داد دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم...

_خیلی خب اشکالی نداره ، لباس داری؟

_لباس؟ برای چیی؟

_حموم اینجا گرمه بلند شو برو یه دوش بگیر تا سرحال شی ، در حموم قفل هم داره از داخل قفلش کن تا خیالت راحت باشه ، تا تو دوش بگیری منم یکم به سرو وضع اینجا میرسم ...

بد بیراه هم نمیگفت یه دوش میتونست یکم سرحالم کنه بدون مخالفت بلند شدم و رفتم حموم و همونطور که سعید گفته بود در حموم از تو قفل کردم و بعد از تموم شدن کارم همونجا هم لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون ...

تا بیرون اومدم متوجه تغییر حالت سعید شدم به نظر میومد میخواد حرفی بزنه اما نمیدونه چجوری!؟

کمی گذشت تا بلاخره زبون باز کرد و بدون مقدمه گفت : رویا مامانت خیلی نگرانته

با تعجب نگاهش کردم : مامانم؟؟؟؟

_راستش وقتی حموم بودی من باهاش تماس گرفتم

_تو مگه شماره ی خونه ی مارو داری؟

رویا ؛ پارت سی و سه


_تو مگه شماره ی خونه ی مارو داری؟

_زدم رو تکرار اینا رو ول کن مهم نیست ، مامانت خیلی التماسم کرد راضیت کنم برگردی ، همش گریه میکرد ! من همه چیو براش تعریف کردم ...

از کاری که سعید کرده بود هنگ کرده بودم و نمیدونستم باید چی بگم حس میکردم بهم خیانت کرده تو سکوت نگاش میکردم که ادامه داد؛

_رویا تو دختری نیستی که بخوای تو خیابونا آواره باشی ، میدونی اگه برنگردی خونه چه سرنوشتی در انتظارته؟ میدونی اگه هر کس دیگه ای جای من بود الان تو سالم نبودی؟ بیا برگرد خونه مامانت بهم قول داده نه خودش بهت دست بزنه نه بابات، اصلا بیا برگرد اگه کوچکترین حرفی بهت زدن یا باز کتکت زدن من تا شب نشده خودم میام دنبالت و نمیزارم اونجا بمونی ! قبوله؟

سعید اینقدر گفت و گفت تا بلاخره راضی شدم برگردم خونه ...

تا برسیم خونه ساعت حدود پنج عصر شده بود، تا زنگ خونه رو زدم به دقیقه نکشیده همه اومدن جلوی در ، ثریا جوری پرید تو بغلم و شروع به گریه کردن کرد که همزمان باهاش بقیه خواهر برادرا هم دورم رو گرفته بودن و شیش تایی تا جایی که تونستیم اشک ریختیم ، مامان با سعید جلوی در مشغول صحبت شده بود و بابا که به گفته ی ثریا اونروز اصلا سرکار نرفته بود نه نزدیکم شد و نه خودشو بهم نشون داد ، منم اصلا پامو تو طبقه ی اول که بابا توش بود نذاشتم و مستقیم رفتم طبقه‌ ی سوم اتاق خودمون و از پنجره ی اتاق سعید و مامان رو نگاه کردم ، بلاخره بعد از حدود نیم ساعت صحبتاشون تموم شد و سعید خداحافظی کرد و رفت ...

بعد از رفتن سعید ، شماره اش رو که لحظه های اخر بهم داده بود رو گوشه ای قایم کردم تا بتونم هر وقت فرصت کردم بهش زنگ بزنم ...

چند روزی از برگشتنم به خونه میگذشت نمیدونم سعید چه چیزایی به مامان گفته بود که هیچ کس حتی جرات نمیکرد به روم بیاره چه کاری کردم همه رفتارها عادی بود به جز رفتار بابا که نه اون باهام حرف میزد نه من میلی به صحبت باهاش رو داشتم ....

صبح روز چهارمی بود که برگشته بودم دلم حسابی برای سعید تنگ شده بود تو اون تقریبا دو روزی که پیشش بودم مردونگی رو در حقم تموم کرده بود و همین حمایتش منو خیلی جذبش میکرد ، با رفتن مامان دنبال مواد خونه تقریبا خالی شده بود ، گوشیو برداشتم و شماره ی‌ سعید رو گرفتم ...

سومین بوق که زده شده صدای مردونه اش تو گوشی پیچید...

_الو؟

رویا ؛ پارت سی و چهار


صدای مردونه اش تو گوشی پیچید:

_الو؟

نمیدونم چرا اما با شنیدن صداش کمی دستپاچه شدم و بعد از مکث کوتاهی اب دهانمو قورت دادم و گفتم : سلام سعید خوبی؟

_ به به ببین کیی زنگ زده! دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم ، خیال کردم قرار نیست دیگه صداتو بشنوم ، کجایی تو دختر چرا اینقدر دیر زنگ زدی؟

_موقعیتش نبود ببخشید

_خواهش میکنم پرنسس زیبا رو در چه حالی؟

_خوبم تو چطوری؟

_منم خوبم راستشو بگو دیگه کسی اذییت نکرد که؟

_نه همونطور که قول داده بودن کاری باهام نداشتن ...

_میشه ببینمت؟

_اخه نمیتونم بیام بیرون میترسم دوباره...

_ اره راست میگی‌ اشکال نداره بیرون نیا من میام تو کوچه تون تو بیا لب پنجره همین که یک لحظه هم ببینمت کافیه ...

از اشتیاقی که سعید برای دیدنم از خودش نشون میداد سر ذوق اومدم این چند روز یک لحظه هم از فکرش بیرون نیومده بودم و همه ذهنم درگیر اون دو روزی بود که باهاش گذرونده بودم ، انگار با مردونگی که در حقم کرده بود دنیا رو برام شیرین کرده بود و کلا حس و حالم عوض شده بود ...

بعد از خداحافظی با سعید خودمو به طبقه‌ی بالا رسوندم و زیر پنجره نشستم و منتظر بوقی از طرف سعید شدم ...

به ده دقیقه نرسیده صدای دو تا بوق پشت سر هم به گوشم رسید و این یعنی سعید جلوی درِ و باید برو لب پنجره ...

با دیدن دوباره اش لب هام تا بناگوشم باز شد ، چقدر این پسر خواستنی بود تازه داشتم میفهمیدم دوست داشتن واقعی یعنی چیی!

چند دقیقه ای به هم خیره شدیم که با علامت دست بهش گفتم بره ، نمیخواستم خونمون بیشتر از اینی که هست تابلو بشه و دوباره سوژه ای دست بابا یا مامان بدم ...

از اون روز به بعد تقریبا هر روز سعید ساعت سه ظهر میومد تو کوچه و با زدن دو‌تا بوق حضورش رو اعلام میکرد و بعد از اینکه همدیگرو میدیدیم میرفت ....

منم هر وقت یه فرصت حتی کوچیک پیدا میکردم بهش زنگ میزدم و از حال هم باخبر میشدیم ...

مدتی بود مامان مصرفش زیادی بالا رفته بود و برای تامین موادش به یکی از محله های جنوب شهر میرفت و تقریبا تا عصر هم برنمیگشت ...

یک‌ روز که طبق معمول مشغول انجام کار خونه بودم مامان اومد پیشم و گفت : رویا امروز مهمون دارم خونه رو زودتر مرتب کن ...

شونه ای بالا انداختم و گفتم : مگه روزی هم هست که ما مهمون نداشته باشیم !؟

_زبون دراوردی زود باش کاراتو بکن الان سودابه میرسه

_ سودابه کیه!؟

_زن همین یارو که ازش جنس میگیرم دیگه !

_اها همون که هر روز صبح تا شب باهاش میشینی؟

رویا ؛ پارت سی و‌پنج


_اها همون که هر روز صبح تا شب باهاش میشینی؟

اخماش تو هم رفت

_این فضولیا به تو نیومده کارتو بکن

راست میگفت اصلا به من چه کیی میاد و کیی میره من که هیچ وقت عادت نداشتم حرف بزنم و به قول مامان سوال اضافه اضافه بپرسم پس بیخیال شدم و دیگه حرفی نزدم ...

نمیدونم مامان چی با خودش فکر کرد که بعد از چند دقیقه سکوت شروع کرد به تعریف!

_ دلم واسه این سودابه هم میسوزه شوهرش جوونه ، اما خودش یه پونزده سالی از شوهره بزرگتره! بچه دار نمیشه از طرفی هم شوهرش دلش بچه میخواد ، پسره هم حق داره خب هر مردی باشه دلش میخواد یه وارث واسه خودش بجا بزاره ...حالا میدونی سودابه چی میگفت!؟

با تعجب نگاهش کردم اصلا اینا چه ربطی به من داشت ؟

با بی تفاوتی پرسیدم چی؟

_میگفت میخوام خودم برم برای ناصر زن بگیرم حسرت به دل نمونه!

_یعنی خودش میخواد برای شوهرش زن بگیره که حسرت به دل نمونه؟ چه زن عجیبی!

_اره دیگه شوهرشو خیلی دوست داره ، حالا الانا سرو کله اش پیدا میشه میبینیش

سودابه یا هر کس دیگه ای که با مامان رفت و امد داشت برام مهم نبود ، شونه ای بالا انداختم و مشغول انجام کارام شدم ...

با اومدن سودابه مشغول پذیرایی شدم ، صحبت های مامان باعث شده بود نسبت بهش کمی کنجکاوتر بشم ، کمی براندازش کردم بهش میخورد حدود چهل و پنج سال داشته باشه ، پوست سبزه و صورت نسبتا تپلی داشت ، از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد نه بخاطر اینکه صورت زیبایی نداشت نه اما حسی که بهم منتقل میکرد اصلا خوشایند نبود ! بر عکس من انگار اون ازم خوشش اومده بود و مدام از قد و هیکل و چشمای درشتم تعریف میکرد و هزار ماشالله از دهنش نمیفتاد ...

مدت کوتاهی کنارشون نشستم وقتی شروع کردن به کشیدن سیگار و ح/شیش خیلی زود به بهانه انجام کارای بچه ها خودمو به طبقه ی بالا رسوندم ، همیشه از بوی متعفن سیگار و مواد متنفر بودم ...

تا رفتن سودابه از خونه دیگه پایین نرفتم و خودمو با کارای بچه ها و فکر کردن به سعید مشغول کردم تا بلاخره با اومدن بابا سودابه هم رفت ...

دو روزی بود که موقعیت تماس با سعید برام فراهم نشده بود و حسابی دلتنگ صداش شده بودم ، طبق قرار هر روزمون با دو تا بوقش کنار پنجره رفته بودم و دیده بودمش اما وقتی باهاش حرف میزدم آرامش خاصی بهم تزریق میشد ...

فردای روزی که سودابه از خونمون رفت بلاخره تونستم با سعید تماس بگیرم ...

بعد از احوالپرسی سعید شروع کرد به تعریف و تمجید ازم و ابراز علاقه ...

رویا ؛ پارت سی و شش



بنظر سعید دختر خیلی خوبی میومدم و به گفته ی خودش از همون روز اول بدجور تو دلش جا باز کردم و علاقه زیادی بهم داره ...

غرق لذت از صحبت های سعید بودم که با سوالی که ازم پرسید شوکه چند لحظه گوشی تو دستم خشکید ...

چند لحظه با خودم فکر کردم یعنی درست شنیدم!؟

سعید ازم خواست باهاش ازدواج کنم و اگه موافقم همین فردا نامادریش رو میفرسته خونمون؟؟؟

سکوت طولانیم باعث شد سعید فکر کنه جوابم منفیه برای همین با صدای غمگین گفت ؛

_رویا از دستم ناراحت شدی؟ بخدا بخدا من دوستت دارم قول میدم خوشبختت کنم خودت میدونی من تک پسرم و شرایط زندگی برامون محیاست فقط کافیه بگی اره اون موقع است که دنیا رو به پات میریزم...

اینقدر از حرفای سعید هیجانزده بودم که از ذوق زیاد گفتم : منم دوستت دارم بگو مامانت بیاد...

_رویا اینو جدی میگی؟

_اوهوم جدی ام

سعید اینقدر خوشحال بود که مهلت نداد درست حسابی ازش خداحافظی کنم ، منم رو ابرا بودم و به خیال خودم زندگی تو این خونه ی جهنمی برام تموم شده بود، خدارو شکر این سعید مثل سعید قبلی نه مشکل سربازی داشت نه مشکل مالی از همه لحاظ اوکی بود و مطمئن بودم این دفعه دیگه بابا نمیتونه بهانه تراشی کنه و جواب رد به سینه شون بزنه ...

سعید اینقدر مشتاق بود که فردای همون روز نامادریش رو فرستاد خونمون تا خواستگاری اولیه رو انجام بده ...

با ترس و لرز چای رو بردم ، میترسیدم از همه چی از اینکه نکنه یه وقت منو نپسنده از اینکه بفهمه مادرم چه کاره است و یا اعتیاد پدرمو که خیلی هم تابلو  بود رو بهانه کنه ، من با تمام وجود به سعید دل بسته بودم و میخواستم اگر قراره ازدواج کنم اون شخص سعید باشه ...

از تعریف و تمجید های نامادری سعید متوجه شدم ازم خوشش اومده اما بابا تمام مدت اخماش تو هم بود و این منو نگران میکرد ، مامان خنثی بود انگار براش تفاوتی نمیکنه غافل از اینکه تو سرش نقشه ها داره ...

نامادری سعید زیاد ننشست و قرار شد اگر ما جوابمون مثبته با سعید و پدرش و بزرگترهای فامیلشون تو یه قرار مراسم رسمی خواستگاری رو انجام بِد‌َن و بیان خونمون ...

از استرس زیاد خون خونمو میخورد ، فقط منتظر بودم بابا حرف بزنه و‌نظرش رو بگه !

نیم ساعتی از رفتن نامادری سعید میگذشت اما بابا لام تا کام حرف نمیزد و این منو بیشتر عصبی میکرد ....

انگار انتظار بیهوده بود بلند شدم تا برم طبقه ی بالا که همون لحظه بابا تازه زبون باز کرد و گفت ؛ فردا بعد از سرکارم میرم تحقیق میکنم !

با شنیدن این حرف گل از گلم شگفت ، این یعنی قرار نیست بیخودی مخالفت کنه...

رویا ؛ پارت سی وهفت


تا فردا که بابا از سرکار برگرده همه ی ناخونامو جویده بودم ، دلشوره یک لحظه هم دست از سرم برنمی داشت ....

بلاخره بابا نیم ساعت دیرتر از همیشه اومد خونه ، چهره اش عادی و بی تفاوت بود ، استکان چای رو که جلوش گذاشتم با همون بی تفاوتی که تو چهره‌ اش بود رو به مامان گفت : من رفتم تحقیق کردم این پسره به درد رویا نمیخوره ....

نتونستم خودمو کنترل کنم و حرف نزنم متعجب پرسیدم چرا؟؟؟

_همه میگفتن عصبیه و دست بزن داره...

از حرص دندونامو بهم سابیدم خیلی دلم میخواست تو صورتش نگاه کنم و بگم مگه تو دم به دقیقه ما رو نمیزنی؟ مگه خودت دست بزن نداری ؟

اما جرئت نکردم بغض گلومو محکم گرفته بود انگار داشتم خفه میشدم ...

بابا تغییر حالتمو متوجه شد و رو به مامان گفت ؛ دختری که شب از خونه بیرون بمونه دیگه معلوم نیست سالم باشه یا نه !؟ فردا صبح جایی نرو ببریمش معاینه این یه بار از خونه فرار کرده بازم فرار میکنه اگه سالم بود که هیچ زود شوهرش میدیم اگرم سالم نبود اون موقع من میدونم و این ....

رسما‌ً داشت بهم توهین میکرد دیگه نتونستم جلوی اشکمو بگیرم با گریه داد زدم من هیچ قبرستونی با هیچ کدومتون نمیام...

_تو غلط میکنی مگه دست تو که نمیای صبح اول وقت گوشت رو میگیرم میبرم...

زورم که بهشون نمیرسید ، اگه یکم بیشتر حرف میزدم حتما کارم به کتک هم میرسید با گریه بلند شدم و رفتم طبقه ی بالا تا میتونستم به حال خودم اشک ریختم ...

یعنی به همین راحتی باید از سعید میگذشتم؟

اخه این چه عدالتی بود من مطمئن بودم بابا دروغ میگه و اصلا تحقیق نکرده ، تنها چیزی که سعید نداشت همون عصبی بودنش بود بعد هم این بهانه برای کسی که خودش دم به دقیقه هممون رو کتک میزد خیلی احمقانه بود ، اما صد حیف که زورم بهش نمیرسید...

برای شام هم پایین نرفتم و فقط اشک ریختم نه ثریا نه هیچ کس دیگه نمیتونست آرومم کنه بدتر از همه‌ی اینها معاینه صبحم بود که فکرش هم برام زجر آور بود...

صبح با صدای رویا رویا گفتن های مامان چشمامو باز کردم شب گذشته تا دیر وقت گریه کرده بودم و فکر نمیکنم بیشتر از دو ساعت خوابیده بودم ...

انگار چاره ای نبود ، بلند شدم و بااکراه لباسامو پوشیدم و باز هم بدون اینکه چیزی بخورم دنبالشون راه افتادم تا معاینه ام کنن ....

از اونجایی که از خودم مطمئن بودم هیچ نگرانی نداشتم اما هم مامان هم بابا فکر میکردن گریه هام بخاطر نداشتن بکار*ته که با تایید دکتر برای داشتن بکارت فهمیدن اشتباه میکردند اما چه فایده غرور من له شده بود ...



ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز