رویا : پارت سی و دو
صبح با صدای رویا رویا گفتن های سعید از خواب بیدار شدم ، روز گذشته اینقدر خسته و کوفته شده بودم که هنوزم دلم خواب میخواست اما فوری بلند شدم و سلامی دادم ...
_صبحت بخیر دختر تنبل چقد میخوابی تو؟
از خجالت سرمو زیر انداختم و گفتم : خیلی خسته بودم ..
_میدونم واسه همین گذاشتم تا این ساعت بخوابی
_مگه ساعت چنده؟
_ده گذشته بلند شو یه آب به صورتت بزن که دیگه دارم از گشنگی ضعف میکنم ...
از رختخواب بلند شدم و رفتم سمت دستشویی تا برگردم سعید رختخوابم هم جمع کرده بود و با دیدنم به میز داخل آشپزخونه اشاره ای کرد و گفت : صبحانه حاضره بیا که دیگه طاقت ندارم...
صبحانه رو تو سکوت خوردیم و همین که خواست بلند شه تا میز جمع کنه نذاشتم و گفتم : من جمع میکنم...
مانعم نشد ، مشغول جمع کردن میز بودم که سعید با یکم مِن مِن گفت : رویا خونتون تلفن داره؟
کمی تعجب کردم اما جوابش رو دادم
_آره تلفن داریم چطور مگه؟
_شماره هم میندازه؟ منظورم همون ایدی کالره
_نه شماره نمینداره
_پس بیا یه زنگ بزن خونتون ببینیم چه خبره!؟
_اخه زنگ بزنم چی بگم من که دیگه نمیخوام برگردم...
_حالا یه زنگ بزن ضرر نداره که
بخاطر اصرار های سعید قبول کردم و شماره ی خونه رو گرفتم ، با اولین بوق صدای مضطرب و نگران مامان تو گوشی پیچید ...
تا صداشو شنیدم بی اختیار گوشیو سرجاش گذاشتم و تماس رو قطع کردم
سعید پرسشگرانه نگاهم میکرد
_مامانم جواب داد دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم...
_خیلی خب اشکالی نداره ، لباس داری؟
_لباس؟ برای چیی؟
_حموم اینجا گرمه بلند شو برو یه دوش بگیر تا سرحال شی ، در حموم قفل هم داره از داخل قفلش کن تا خیالت راحت باشه ، تا تو دوش بگیری منم یکم به سرو وضع اینجا میرسم ...
بد بیراه هم نمیگفت یه دوش میتونست یکم سرحالم کنه بدون مخالفت بلند شدم و رفتم حموم و همونطور که سعید گفته بود در حموم از تو قفل کردم و بعد از تموم شدن کارم همونجا هم لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون ...
تا بیرون اومدم متوجه تغییر حالت سعید شدم به نظر میومد میخواد حرفی بزنه اما نمیدونه چجوری!؟
کمی گذشت تا بلاخره زبون باز کرد و بدون مقدمه گفت : رویا مامانت خیلی نگرانته
با تعجب نگاهش کردم : مامانم؟؟؟؟
_راستش وقتی حموم بودی من باهاش تماس گرفتم
_تو مگه شماره ی خونه ی مارو داری؟