2777
2789
عنوان

بچه هام به طرز عجیبی بعد اینکه به دنیا میامدن گم میشدن

| مشاهده متن کامل بحث + 23251 بازدید | 449 پست

رویا ؛ پارت پانزده


اینبار مامان یه خونه کاملا دربستی و بدون صاحبخونه اجاره کرد !

انتهای حیاط این خونه هم اتاقکی بود که صاحبخونه وسایل اضافیش رو اونجا ریخته بود و هرازگاهی میومد و وسیله ای برمیداشت و میرفت ...

تو خونه ی جدید دیگه کمتر مامان رو میدیدیم هر روز صبح به بهانه ی پیدا کردن کار از خونه بیرون میرفت و عصر برمیگشت ، تمام کارهای خونه روی دوش من و ثریا افتاده بود ، ثریا مسئول آشپزی شده بود و من مسئول کارهای خونه و کافی بود کاری رو اشتباه انجام بدیم اون موقع بود که کتک مفصلی نوش جان میکردیم ...

کم کم هر روز صبح دو‌تا خانم خیلی شیک پوش و آراسته میومدن دنبال مامان و هر سه با هم میرفتن بیرون و من چقدر به حالشون غبطه میخوردم و خیال میکردم که چقدر خوشبختن که میتونن همچین لباس های شیکی بپوشن !!!

دو ماه دیگه هم از ورودمون به خونه‌ی جدید گذشت که باز هم طبق معمول صاحبخونه اومد دنبال اجاره ی عقب افتاده !

بابا که پولی نداشت پرداخت کنه پس مامان دست به کار شد ، ما رو دوباره فرستاد تو اتاقی که برامون حکم زندان داشت و گفت : از اینجا تکون نمیخورین تا خودم صداتون کنم غیر از این بشه من میدونم و شماها به بابا گفت برو داخل خودم حلش میکنم !!

ده دقیقه ای گذشت از پنجره ی اتاق که مشرف به حیاط بود نگاهی به حیاط نداختم ، کسی توی حیاط نبود نه مامان نه صاحبخونه !

به خیال اینکه مامان قضیه رو حل کرده و رفته بیرون از اتاق بیرون اومدم ،‌ چشم چرخوندم تو خونه بابا گوشه ای خوابش برده بود ، آهسته رفتم تو حیاط ، صدای پچ پچ میشنیدم اما نمیفهمیدم این صدا از کجاست ؟ همین که خواستم برگردم تو در اتاقک صاحبخونه باز شد و مامان با استرسی که کاملا تو چهره اش مشخص بود از اتاق بیرون اومد و پشت سرش هم صاحبخونه که کمتر از مامان آشفته نبود !

مامان با دیدن من غضب آلود نگاهی بهم کرد و تا بخوام به خودم بجنبم نیشگونی‌ازم گرفت که آخم بلند شد ! همون لحظه مرد صاحبخونه با عجله از خونه رفت بیرون ...

دستم روی بازوم بود جای نیشگون حسابی میسوخت اما چیزی که دیده بودم و فهمیده بودم درد عمیق تری داشت ...

لحظه ای روی پله ی حیاط نشستم ، صدای مامان از داخل میومد کنجکاو شدم ببینم چی میگن؟ بلند شدم و رفتم پشت در ایستادم ...

_کرایه رو تصویه کردم فعلا دیگه بدهکار نیستیم ...

ترسیده بودم و منتظر بودم بابا حرفی بزنه چیزی بگه حتی فکر میکردم الانه که مامان یه کتک مفصل بخوره اما بابا هیچی نگفت !!!

کم کم پای دوستای مامان به خونمون باز شد ، صبح ها که بابا از خونه میرفت بیرون اونا میومدن ...

رویا ؛ پارت شانزده



صبح ها که بابا از خونه میرفت بیرون اونا میومدن و باز هم ما مجبور بودیم تو اتاق حبس بشیم مگر در مواقع لزوم یا انجام دستورات مامان!

چند روزی از اومدن های لادن و هنگامه همون دوستای مامان میگذشت ، از مدرسه گرسنه و خسته برگشتیم خونه طبق معمول همیشه بدون صبحانه راهی مدرسه میشدیم و وقتی پامون به خونه میرسید دیگه نایی برای حرف زدن هم نداشتیم، از روزی هم که لادن و هنگامه پاشون به خونمون باز شده بود همون یه لقمه نون ناهار هم باید یا هول هولی میخوردیم یا خیلی دیر!

اون روز با ورودمون به خونه مامان هول هولی فرستادمون تو اتاق و حتی اجازه نداد آبی به صورتمون بزنیم !

صدای خنده های لادن و هنگامه یک لحظه هم قطع نمیشد ، از گرسنگی داشت خوابم میبرد که با صدای زنگ حیاط از جا پریدم ! تصور اینکه تو این حال و روز مهمون جدیدی هم بیاد آزارم میداد ، دعا میکردم حداقل بابا باشه تا شاید با اومدنش این دو تا زن به ظاهر خوش تیپ و باکلاس برن و ما بتونیم از اتاق بیرون بیایم ، تو همین افکار بودم که صدای جدید مردونه ای به گوشمون خورد!

هم من هم ثریا هر دو تعجب کرده بودیم ، این مرد کیی بود؟

حس کنجکاویمون برانگیخته شد از لای در شروع کردیم به دید زدن که صدای متفاوت مردونه ای دیگه ای به گوش رسید و فهمیدیم مهمونای مامان دو تا مرد هستن!

دور هم نشستن و شروع کردن به گفتن و خندیدن ، هنوز با ثریا داشتیم از لای در نگاهشون میکردیم و گاهی برای بهتر دید زدن همدیگرو هم هل میدادیم! دست خودمون نبود حسابی کنجکاو شده بودیم تا بفهمیم این دو تا مرد کیی هستن!؟قطعا شوهر نبودن چون از صحبت هایی که ازشون شنیده بودیم میدونستیم هر دو مطلقه هستن و هیچ تاهلی ندارن !

یک ربعی از خوش و بش کردن هاشون میگذشت که لادن بلند شد و دستش رو سمت یکی از اون مردها دراز کرد و گفت : پاشو بریم تو اتاق عزیزم !

با تعجب نگاهی به ثریا کردم ! ثریا هم مثل من متعجب بود. کنجکاوتر از قبل به دید زدن ادامه دادیم، لادن و اون مرد که حتی نمیدونستم اسمش چیه وارد اتاق مامان و بابا شدند!!!

نمیدونم چه زمانی گذشت اما طولانی بود، لادن و اون مرد هنوز تو اتاق بودند ما هم دیگه خسته شده بودیم و دست از دید زدن برداشته بودیم که با صدای قهقه ی بلند لادن فهمیدم از اتاق بیرون اومدن و بلافاصله بعد از اونا هنگامه و مرد دومی وارد اتاق شدند...

اینقدر بزرگ شده بودیم که بفهمیم این تو اتاق رفتن ها دلیلش چیه !!

این رفت و امد ها هر روز با مردها و ادم های جدید ادامه داشت ، گاهی ناخواسته صداهایی میشنیدیم که برامون زجر اور بود و‌...

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

رویا : پارت هفده


اوضاع همینطور ادامه داشت شبها بخاطر شب نشینی‌های بابا با دوستاش تو اتاق زندونی بودیم و روزها بخاطر مامان ....

دختر دوازده ساله ای شده بودم که بخاطر اون دوسالی که بابا زندان بود از درس عقب افتاده بودم و تازه به کلاس پنجم ابتدایی رسیده بودم ، وضعیت درسیم با اینکه هیچ بزرگتری روم نظارت نداشت و شرایط درس خوندن درست و حسابی تو خونه نداشتیم عالی بود و همیشه همه معلم ها بخاطر هوش زیادم تشویقم میکردن ...

نیمه های سال تحصیلی رسیده بودیم ، چند باری معلم بخاطر نداشتن مداد رنگی جلوی بقیه سرخورده ام کرده بود و هر وقت هم که به مامان یا بابا میگفتم مداد رنگی نیاز دارم اصلا توجه ای نمیکردن و یه گوشش در بود و گوش دیگشون دروازه !

بار اخری که بخاطر نداشتن مداد رنگی توبیخ شدم معلمم بهم گفت : تا وقتی مداد رنگی نخریدی سرکلاس نیا !!!!

تا عصر چند باری به مامان گفتم‌ خانم گفته باید فردا مدادرنگی داشته باشم اما بازم توجه ای نکرد و به روی خودش نیاورد ...

صبح روز بعد طبق هر روز از خواب بیدار شدم تا برم مدرسه ، تا نزدیکی های مدرسه رفتم اما جمله ی خانم یکریز تو سرم چرخ میخورد ...

_مداد رنگی نداشتی مدرسه نیا

نه من واقعا جرات رودرویی با خانم رو نداشتم و میترسیدم ، حتما بازم قرار بود جلوی بچه ها تحقیر و دعوا بشم ...

نزدیکی های مدرسه پارک نسبتا بزرگی بود که همون لحظه چشمم افتاد به پارک و بجای مدرسه رفتم تو پارک و تا ظهر که موقع تعطیلی مدرسه شد همونجا فارغ از همه ی غم غصه هایی که برای دل کوچیکم حسابی بزرگ بود بازی کردم و ظهر هم برگشتم خونه ...

فردای همون روز هم کارمو تکرار کردم و روز سوم که از پارک برگشتم ، دیدم بابا و مامان برزخی جلوم ظاهر شدن!

همون لحظه با عربده ی اولی که بابا کشید فهمیدم کارم تمومه ! بدون اینکه بزاره حرفی بزنم موهای مشکی بلندم رو از روی همون مقنعه گرفت و کشون کشون برد تو اتاق !

میدونستم که قراره کتک بخورم اما نه به این شکل ، حتی اجازه نداد حرف بزنم و بگم چرا مدرسه نرفتم !

با روسری که کف اتاق افتاده بود اول دهنم رو بست صدای جی،غم تو روسری خفه شد ، از وحشت وجودم به لرزه افتاده بود !

هر لحظه چشمم به در بود تا مامان بیاد و مانعش بشه اما همش انتظار بیهوده بود

ضربات مشت و لگد اینقدر قوی بود که با هر ضربه حس میکردم استخون اون ناحیه خورد شد، مشت های بابا به شدت قوی بود و تاب اوردن زیر اون مشت ها کار هر کسی نبود!

رویا ؛ پارت هجده


با دهن بسته هم صدای جی،غ هام بیرون میرفت همه ی همسایه ها جلوی در جمع شده بودند و با مشت به در میکوبیدن، با سرو صدای همسایه ها بلاخره بعد از مدتی دست از سرم برداشت ...

اما دیگه قدرت تکون دادن هیچ کدوم اعضای بدنم رو نداشتم و تقریبا یک هفته مثل یه تیکه گوشت که در حال جون دادنه گوشه ی اتاق افتادم ...

هنوزم بعد از یک هفته اثر کبودی ها روی تنم بود هر بار چشمم به قسمتی از بدنم میفتاد مثال ذغال سیاه بود و خاطره اون روز جلوی چشمم تداعی میشد ، درد داشتم اما درد روحم خیلی عمیق تر بود کاش حداقل بهم فرصت میدادن تا بگم چرا مدرسه نرفتم نه اینکه به منی که دست از پا خطا نمیکردم انگ هرزگی بزنن!

به دستور بابا مامان رفت مدرسه و پرونده تحصیلیم رو گرفت آورد خونه ، بابا صدام کرد ، لنگان لنگان رفتم روبه روش ایستادم ، پرونده ام رو با تمام نمره های درخشانی که توش بودند جلوی چشمام ریزریز کرد تا دیگه هیچ وقت نتونم به آرزوهام برسم ...

بعد از یک هفته دیگه خونه نشینی التماس کنان رفتم پیش مامان تا هر طور شده دوباره ثبت نامم کنه اما نکرد هر چقدر من بیشتر التماس میکردم اون بی تفاوت تر میگفت ؛ من حوصله ندارم ده تا مدرسه بچرخم تا برای تو پرونده جمع کنم و از طرفی هم حوصله جنگیدن با باباتو ندارم بتمرگ تو خونه و بجای درس خوندن کارای خونه رو بکن!!

زورم بهش نمیرسید مخصوصا که جدیدا هم اصلا تو حال خودش نبود و دائم سرمست در حال خنده های بی وقفه بود و روز به روز مقدار مصرفش بیشتر میشد ...

از بعد از این ماجرا شدم کلفت رسمی خونه و اینبار تمام کارها افتاد رو دوشم ، سن کمی داشتم و زود خسته میشدم از طرفی هم کارهای خونه ای با شیش تا بچه ی قد و نیم قد خیلی زیاد بود ...

هر روز تشت لباس چرکی وسط حیاط بهم دهن کجی میکرد و از ترس کتک تو سرما و بدون حتی قطره ای اب گرم مینشستم کف حیاط و میشستم، گاهی اینقدر دست هام کرخت میشد که فکر میکردم فلج شدن و دنبالشون میگشتم ...

با خونه نشین شدن من و زور گویی های مامان ثریا هم هر بار به بهانه درس خوندن از زیر کار در میرفت و دیگه حتی وظایف قبلیش رو هم انجام نمیداد ...

با وضعیت پیش اومده و بساطی که مامان راه انداخته بود کم کم صدای همسایه ها درومد دیگه نمیذاشتن بچه هاشون با خواهر برادرام بازی کنن و حتی آوازه اش به مدرسه ثریا هم رسیده بود .

تا اینکه یک روز وقتی مامان تو خونه مشتری داشت و هنگامه و لادن مشغول بودن پلیس ها ناغافل ریختن تو خونه و همه رو از جمله مامان دستگیر کردن و بردن ...

رویا ؛ پارت نوزده


با رفتن مامورها و بردن مامان و بقیه خونه تو ماتم فرو رفت ، همه جا بهم ریخته شده بود و هر کدوممون سرگردون به یه گوشه پناه بردیم ، نمیدونستیم دیگه قراره چه بلاهایی سرمون بیاد و کی از این وضعیت نجات پیدا میکنیم ؟

تا غروب که بابا بیاد هیچکدوم لب به چیزی نزدیم ، مامان برای ما مادرب نمیکرد و اکثر مواقع یا نعشه بود یاچِت اما نبودنش هم خوشحالمون نمیکرد، باز هم احساس پوچی میکردیم ...

ساعت حدود شش غروب بود که بابا اومد خونه و بعد از اینکه جریان براش تعریف کردیم گفت : نگران نباشین مامانتون زود برمیگرده خونه و خودش هم از خونه زد بیرون...

نمیدونستیم باید به حرف های بابا گوش کنیم یا نه ، اونم یکی لنگه ی مامان بود که هیچ وقت حالش عادی نبود و خلاصه اینکه یا خمار بود یا نعشه!!

شب شده بود دیگه کم کم داشتیم از اومدن مامان ناامید میشدیم ، دلم برای بچه ها سوخت از صبح هیچی نخورده بودند و جیکشون در نیومده بود، بلند شدم و لقمه نون و پنیری برای هرکدومشون درست کردم و دادم دستشون ...

تازه دو لقمه از نون و پنیری که درست کرده بودم خورده شده بود که در باز شد و مامان همراه بابا برگشت خونه!

انگار بابا راست میگفت زود برمیگرده اما چجوریش رو ما هیچ وقت نفهمیدیم...

از صبح فردا مامان باز افتاد دنبال خونه و این بار هم یه خونه ی دربستی دیگه گرفت با این تفاوت که سه طبقه بود و طبقه ی سوم که تک اتاقی بود به ما اختصاص داده شد و طبقه ی دوم برای مشتری ها و کثافت کاری هاشون و طبقه اول هم برای زندگی روزمره...

از وقتی تو اتاق طبقه ی سوم رفته بودیم کمی راحتر شده بودیم ، بچه ها میتونستن با هم بازی کنن و ما هم کمتر شاهد کاراشون بودیم ، کم کم ثریا یه دختر پونزده ساله شد و منم سیزده ساله!

کم کم اندامم بزرگ شده بود و به بلوغ رسیدم ، قدم بلند شده بود و دختر خوش اندامی به نظر میرسیدم که هر کس با دیدنم شروع میکرد به تعریف و تمجید ...

یک روز از اینکه مامان مهمون داره بی اطلاع بودم و بدون حجاب و با بلوز شلوار داشتم از پله ها پایین میومدم که با مردی برخورد کردم ...

دست و پامو حسابی گم کردم ، از اینکه مامان یا بابا منو تو اون وضعیت ببینن وحشت داشتم ، همیشه با وجود بی بندوباری های خودشون مارو به شدت تو تنگا میذاشتن و مجبور بودیم برای بیرون رفتن چادر هم بپوشیم حالا اگه منو تو این شرایط روبه روی این مرد میدیدن حتما دوباره کتک مفصلی مهمونم میکردن...

رویا ؛ پارت بیست


ترسیده پا به فرار گذاشتم اما برای همون چند لحظه هم زیر نگاه هیزش آب شدم ، حالم حسابی دگرگون شده بود و از همه بدتر وحشت اینکه مامان یا بابا بفهمن بی حجاب رفت و امد کردم مثل خوره تو وجودم افتاده بود...

تا عصر دلم آشوب بود، خودمو با کارهای خونه سرگرم کردم تا کمتر بهش فکر کنم دیگه کم کم خیالم راحت شده بود که کسی منو تو اون شرایط ندیده ، مشغول غذا پختن تو آشپزخونه بودم و مامان تو پذیرایی با دوستش نشسته بود و با هم صحبت میکردن ، همونطور که آشپزی میکردم گوشم باهاشون بود و متوجه صحبت هاشون میشدم که شنیدم مامان به هنگامه گفت؛ هنگامه طرف بدجور چشمش رویا رو گرفته !!!نمیدونم کی دیدتش اما میگه هر چقدر بخوای میدم فقط چند ساعت بفرستش اتاقم!

با شنیدن حرف مامان قلب فروریخت ، دقیقا میدونستم داره درمورد کدوم کثافت حرف میزنه مردک پیر تو همون چند لحظه چیزی نمونده بود با نگاهش قورتم بده حالا برای رفتن به اتاقش برام نرخ آزاد گذاشته !

هر لحظه منتظر بودم مامان بگه با فلان مبلغ قبول کردم ، پس دلشوره ام بیخود نبود خدا خدا میکردم مامان طمع پول برش نداره وگرنه رسماً بدبخت میشدم ، چشم از دهان مامان برنداشتم تا لحظه ای که در جواب حرف هنگامه که پرسید :تو چی بهش گفتی ؟؟؟

مامان جواب داد : خب معلومه گفتم نه فرستادم رد کارش و گفتم دیگه اینورا پیداش نشه ...

هنگامه سری تکون داد و گفت : خوب کردی اما خداییش دختراتم قشنگن خوب میتونی...

مامان نذاشت حرف هنگامه تموم شه بلند گفت : دهنتو ببند هنگامه ...

بلاخره نفسی از سر آسودگی کشیدم پس مامان اونقدرا هم که من فکر میکردم بد نبود ، شاید واقعا شرایط مجبورش کرده این کارارو کنه....

چند وقتی از اومدن به خونه ی جدید میگذشت که یک روز ثریا شاد و شنگول از مدرسه اومد خونه و با هیجان خاصی صدام کرد برم طبقه ی بالا !

کنجکاو از این همه هیجان دوییدوم دنبالش تا ببینم چه خبره !؟ منو ثریا تقریبا با هم جور بودیم و‌تقریبا چیزی رو از هم مخفی نمیکردیم ، نفس نفس زنون رو کردم سمت ثریا و گفتم : زود باش دیگه بگو چه خبره؟

_اول قول بده به کسی نمیگی!!

_ وا تو کی دیدی من خبرچینی کنم ؟ اصلا مگه کار بدی کردی؟

_نه کار بدی نکردم اما اگه کسی بفهمه حتما سرمو میزارن رو سینه ام!

_جون به سرم کردی ثریا د بگو دیگه؟

_ یادته اون روز که با هم رفتیم بیرون یه پسره قد بلنده افتاد دنبالمون میخواست شماره بده؟

_اره یادمه همون که خونشون تو کوچه روبه روییه

_افرین خودشه اسمش میثمِ

_ثریا تو اسمشو از کجا میدونی؟

رویا ؛ پارت بیست و یک


_ثریا تو اسمشو از کجا میدونی؟

_رویا قول دادی به کسی نگیاااا من باهاش دوست شدم

_ثریا چی میگی میدونی اگه مامان اینا بفهمن...

_هییییششش هیشکی نمیفهمه یعنی نمیزاریم بفهمن اونا سرشون به کار خودشون گرمه میثم هم پسر خیلی خوبیه

_همین پسر خوب وقتی بفهمه مامان اینا چه کارایی میکنن ولت میکنه

_ همه چیو میدونه خودش بهم گفت !

_ ثریا الان داری میگی پسره همه چیو میدونه بعد تو باهاش دوست شدی اخه چرا؟

_تو کارت به این کارا نباشه دوسش دارم امشبم میاد اینجا ببینمش...

_اینجا؟ چطوری؟

_اره دیگه شب وقتی مامان اینا سرگرم بودن میاریمش بالا

_پس بچه ها؟

_هیچی به اونام میگم به کسی حرفی نزنن

_اما من میترسم ثریا

_نترس بابا کسی حواسش به ما نیست ...

هر چقدر من بیشتر به ثریا اصرار میکردم که اومدن یه پسر تو خونه برامون خطرناکه اون بیشتر به خوب بودن میثم پافشاری میکرد و مصمم تر بود...

بلاخره شب شد و موقع اومدن میثم ، ثریا درست میگفت کسی حواسش به ما نبود چون راحتر از اون چیزی که فکر میکردم میثم اومد بالا ...

بچه ها رو قبل از اومدن میثم خوابوندیم تا فعلا مشکلی پیش نیاد ، برخلاف چیزی که فکر میکردم میثم پسر خیلی خوب و شایسته ای به نظر میرسید و اینطور که مشخص بود واقعا عاشق ثریا شده بود ....

از اون شب به بعد میثم هر شب میومد اتاقمون و صبح قبل از بیدار شدن بقیه میرفت ، بچه ها هم یکی یکی از وجود میثم با خبر شدن اما چون ثریا رو دوست داشتن و میدونستن اگه لو بره چه سرنوشتی در انتظارشه کسی لام تا کام حرفی نمیزد ...

رفته رفته علاقه ثریا به میثم بیشتر و بیشتر میشد و رابطشون قوی تر با سرگرم شدن ثریا با میثم من تنهاتر از قبل شده بودم و از اونجایی که مدرسه نمیرفتم به جز با مژده دختر یکی از دوستای مامان با هیچ کس دیگه ای دوست نبودم ، خاله الهه برعکس تمام زن هایی که تو خونمون رفت و آمد میکردن زن خیلی باشخصیت و خانواده داری بود و هر وقت هم میومد خونمون حتما بچه هاش باهاش بودن ، تو همین رفت و امدها بود که من کم کم با مژده دوست شدم ، اکثر وقت هایی که خاله میومد خونمون به جز مژده و مژگان پسرش سعید هم همراش بود ، سعید پسر حدوداً هفده ساله ای بود که همیشه سربه زیر بود و گاهی به زور چند  کلمه حرف میزد ...

یه روز که خاله و مژده اومده بودن خونمون ، مژده صدام کرد و عروسک کوچیکی داد دستم !

با تعجب پرسیدم مژده این چیه ؟

_ سعید برات خریده گفت بهت بگم خیلی دوستت داره و اگه توام دوسش داری بهم بگو تا بهش بگم میدونی داداشم خیلی دلش میخواد تو زنش بشی اخه همش به من میگه ...

رویا ؛ پارت بیست و دو


میدونی داداشم خیلی دلش میخواد تو زنش بشی اخه همش به من میگه خدا کنه رویا هم منو دوست داشته باشه اون موقع میرم خواستگاریش !

حرف های مژده قند تو دلم آب میکرد نه اینکه سعید رو‌ دوست داشته باشم نه اما این اولین باری بود که از کسی هدیه میگرفتم و مورد توجه قرار گرفته بودم ! اصلا اولین بار بود که یه نفر بهم ابراز علاقه کرده بود ....

همین حس های شیرین باعث شد به مژده بگم به سعید بگه منم دوسش دارم و از همین جا رابطه ی منو سعید شروع شد ، تا جایی که فقط منتظر بودم مژده بیاد خونمون تا نامه ی سعید برام بیاره و منم نامه عاشقانمو بدم دستش تا برسونه به دست سعید...

سعید که یه دل نه صد دل عاشق شده بود مدام حرف از ازدواج میزد و نامه ای نبود که توش از غم دوری و هجران شکایت نکنه ، کم کم رابطه مون از نامه فراتر رفت و حالا دیگه هرازگاهی توی پارک اطراف خونمون باهاش قرار میذاشتم و با هزار دوز و‌کلک برای نیم ساعتم که شده میرفتم بیرون و میدیدمش ....

تا اینکه یک روز خاله اومد خونمون و در حضور بابا و مامان رسماً منو برای سعید خواستگاری کرد ، توقع نداشتم سعید به این زودی اقدام کنه اما ته دلم از کارش خوشحال بودم ، چشمم به دهن بابا بود منتظر بودم بگه اجازه بدین نظر رویا رو هم بپرسیم اما بدون اینکه نه از من نه از مامان نظری بپرسه محکم گفت ؛ نه الهه خانم پسرت هنوز سربازی نرفته معلوم نیست بعد از دوسال بازم دختر منو بخواد یاد نه در ضمن رویا یه خواهر بزرگترم تو خونه داره به پسرت بگو بره سربازی و برگرده اگه قسمت هم بودن که همون موقع عقدشون میکنیم ....

با جواب تند و قطعی که بابا به خاله داد ، خاله ناراحت و غم زده از خونه رفت و از اون به بعد خیلی کم بهمون سرمیزد ، با کم شدن رفت و امدها رابطه ی منم با سعید کم شد ، سعید دیگه اصلا خونمون نمیومد و رابطمون به ماهی یکی دو‌تا نامه ختم میشد ...

تو همین حین متوجه شدیم مامان با پسر مجردی به اسم کیوان دوست شده و یه دل نه صد دل عاشقش شده ، هر روز صبح که بابا از خونه میرفت بیرون مامان شروع میکرد به آرایش کردن و حسابی به خودش میرسید تا کیوان بیاد ...

کیوان هم درست راس ساعت با دست پر میومد خونه و مستقیم با مامان میرفتن طبقه ی وسط ...

با باز شدن پای کیوان به خونمون و فهمیدن این که راه درامد مامان از چه راهیه شروع کرد به مخالفت با مامان و دیگه نذاشت مامان کارشو ادامه بده و فقط زمان هایی که کیوان میرفت و خونه نبود مامان مشتری میاورد که اونم اگه کیوان میفهمید قیامت بپا میکرد و مامان که...

رویا : پارت بیست و سه



اگه کیوان میفهمید قیامت بپا میکرد و مامان که حسابی عاشقش شده بود سعی میکرد مشتری ها رو رد کنه ...

کیوان پسر خوشتیپ و خوشگلی بود که با من زیاد شوخی میکرد البته که شوخی هاش بد نبود و بیشتر برای مزاح بود اما این شوخی ها به مزاج مامان اصلا خوش نمیومد برای همین یه روز وقتی کیوان از خونه رفت مامان اومد سمتم و با حرص بازمو گرفت و گفت: فکر نکن اگه کیوان باهات شوخی میکنه خبریه ها وای به حالت اگه بفهمم بهش نظر داری اون موقع است که هم تو رو میکشم هم خودمو!

به تته پته افتاده بودم ، من کاری به کار کیوان نداشتم ، پسر بدی نبود اما هیچ ربطی به من نداشت !

از وقتی حساسیت های مامان روی من و کیوان زیاد شده بود دیگه کمتر کیوان میومد خونمون و به جاش مامان هر روز میرفت خونه ی کیوان ...

بابا از هیچ کدوم از این قضایا و جریان کیوان خبر نداشت ما هم چیزی بهش نمی گفتیم چون میدونستیم اگه بفهمه مامان دوست پسر داره حتما تیکه بزرگش میشه گوشش پس زبون به دهن میگرفتیم و حرفی نمیزدیم...

یه روز که مامان رفت خونه ی کیوان شب برنگشت، اون شب تا صبح بابا پلک روی هم نذاشت هم ما نگران بودیم هم بابا ، تا اون روز سابقه نداشت مامان بره بیرون و شب برنگرده!

همگی تا صبح بیدار بودیم ، با وجود اینکه ما میدونستیم احتمال زیاد پیش کیوانه اما لام تا کام حرفی نزدیم تا بلاخره صبح شد و مامان برگشت !

بابا برزخی جلوش وایساد...

_دیشب کدوم گوری بودی؟

مامان که معلوم بود شب گذشته درست نخوابیده و حسابی نع..شه هم هست به توچه ای گفت و راهشو کج کرد که بره داخل خونه !

بابا عصبی بود با این حرف مامان عصبی تر هم شد و تمام زورش رو تو مشتش جمع کرد و با تک ضربه ای به صورت مامان تمام حرصشو خالی کرد و صورت مامان از شدت ضربه ترکید...

دعوا بالا گرفت ، ده تا مامان میگفت و یکی بابا میزد ...

نه دعوای بابا نه کتکش تاثیری روی مامان نذاشت و چند روز بعد دوباره رفت و بازم شب برنگشت و صبحی که برگشت بازم همون آش و همون کاسه شد و بعد از کلی دعوا و کتک کاری وقتی بابا دید حریف مامان نمیشه ظاهرا بیخیالش شد ....

تقریبا مامان هفته ای دوشب خونه نمیومد ، این بین نمیدونم بابا از کجا فهمیده بود که مامان دوست پسر داره ، اون روز صبح سرکار نرفت و تا اومدن مامان منتظر نشست تو حیاط تا مامان برگرده وقتی هم مامان برگشت با یه تیغ شروع کرد به خود زنی !!!

تمام دست و سر و صورتش خونی شده بود ما گریه میکردیم و مامان خونسرد میگفت چیزیش نیست اینا همش فیلمشه !!!

داشتم به معرکه ای که بابا تو حیاط راه انداخته بود نگاه ...

رویا ؛ پارت بیست و چهار


داشتم به معرکه ای که بابا تو حیاط راه انداخته بود نگاه میکردم که مامان طبق عادتش بازومو محکم کشید و بردم داخل خونه !

میشناختمش میدونستم وقتی اینطوری منو میکشه دنبال خودش حتما میخواد بازخواستم کنه از ترس آب دهانمو قورت دادم و منتظر شدم تا حرف بزنه ....

دندوناشو از حرص روی هم فشار داد و گفت : تو بهش گفتی نه؟

_ نه مامان به خدا من اصلا حرفی نزدم، چند باری از هممون پرسید اما ما گفتیم چیزی نمیدونیم باور نداری از ثریا بپرس!

_که از ثریا بپرسم آره؟

خواستم بگم اره که موهامو دور دستش پیچیده شد و سیل نیشگون و مشت و لگد بود که نثارم شد هر چی بیشتر قسم میخوردم کمتر باور میکرد اینقدر زد و زد تا خسته شد و رفت ساک وسایلشو جمع کرد و از خونه رفت ....

با رفتن مامان معرکه بابا هم تموم شد و دست از خود زنی برداشت ، اما انگار حق با مامان بود چون جز چند تا خراش کوچیک اثری از زخم عمیقی نبود و مشخص شد همش فیلم بوده !

بابا با خیال راحت زخماشو شست و مستقیم اومد سراغم...

_پس تو میدونستی دوست پسر داره و به من نگفتی آره؟

حالا باید به بابا جواب پس میدادم

_نه من از کجا باید میدونستم؟

_خفه شو کثافت چون میدونستی کتکت زد فکر کرده تو چموش به من گفتی کتک اون واست کمه الان من حالتو جا میارم تا دفعه دیگه وقتی ازت سوال میپرسم مثل آدم درست جواب بدی ...

هنوز رد کتک مامان درد میکرد که بابا هم شروع کرد به زدن انگار کیسه بوکسی بودم برای خالی کردن دق و دلی هاشون تا هر وقت دلشون از جایی پر بود روی من خالی کنن ....

مامان که رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد فردا صبح که از خواب بیدار شدم تا بچه ها رو راهی مدرسه کنم بابا هم باهاشون رفت بیرون و به دو ساعت نکشیده همراه سهیلا و بچه هاش برگشت خونه!

چند وقتی بود از این زن خبر انچنانی نداشتیم حالا بابا هنوز جای پای مامان خشک نشده رفیق قدیمیش رو جاش گذاشت و گفت : خاله سهیلا رو آوردم اینجا تا در نبود من مواظبتون باشه حواستون باشه ...

با سر حرفشو تایید کردم و رفتم تو آشپزخونه تا به کارام برسم میدونستم دیگه علاوه بر کارهای خواهربرادرهای خودم زحمت سهیلا و بچه هاش هم قراره رو دوش من باشه که همینم شد!

شب موقع خواب از خستگی خوابم نمیبرد ، بابا هم جاشو کنار ما انداخته بود تا وانمود کنه پیش سهیلا نمیخوابه !

از خستگی زیاد خواب به چشمام نمیرفت اضافه شدن کارهای سهیلا و بچه هاش امونم رو بریده بود ، کمی این پهلو اون پهلو شدم که دیدم بابا از کنارمون بلند شد و مستقیم رفت طبقه ی پایین !



رویا ؛ بیست و‌پنج



حدس اینکه بابا داره کجا میره خیلی سخت نبود اما کنجکاوی نذاشت آروم بگیرم و پشت سرش آهسته طوری که کسی متوجه نشه راه افتادم دنبالش و دیدم بالای سر سهیلا نشسته و داره بیدارش میکنه ! از اولم میدونستم دنبال سهیلاست دیگه اونجا نموندم و برگشتم سر جام...

تقریبا دو هفته ای از رفتن مامان میگذشت ، کم کم امیدمون به برگشتنش داشت ناامید میشد ، سهیلا حسابی جا خشک کرده بود و خوشبحالش شده بود که مامان با همون چمدونی‌ که رفته بود برگشت !

چهره اش حسابی مغموم و ناراحت بود که با دیدن سهیلا و‌ بچه هاش گرفته ترم شد...

سهیلا هم از دیدن مامان خوشحال نشد اما خودشو نباخت و جلوی پای مامان بلند شد و بعد از اینکه بغلش کرد گفت : کجا بودی دختر ؟ وقتی اصغر اقا اومد دم خونه ام و گفت بچه هاتو ول کردی رفتی دلم طاقت نیاورد طفل معصوم ها تنها بمونن اومدم پیششون تنها نباشن حالا که برگشتی خیالم راحت شد من برمیگردم خونه ی خودم...

همین هم شد به یکساعت نرسیده سهیلا باروبندیلشو جمع کرد و دست بچه هاشو گرفت و رفت ...

اما مامان همچنان ناراحت و یه جورایی افسرده بود ! کمی با بابا بخاطر آوردن سهیلا تو خونه بحث کرد و بابا هم با کلی قسم و آیه خودشو توجیح کرد که هیچ‌ کاری با سهیلا نداشته و‌فقط برای اینکه ما تنها نباشیم بهش گفته بیاد اینجا و بعد از اینکه منو شاهد گرفت که شب ها پیش ما میخوابیده قضیه رو فیصله داد ...

نه من نه بقیه‌ بچه ها هم دنبال جنگ و دعوا نبودیم برای همین حرفای بابا رو تایید کردیم اما انگار درد مامان نه سهیلا بود نه هیچ زن دیگه ای ...

عصر که هنگامه اومد خونمون شنیدم بهش میگفت : پدر مادر کیوان بهش فشار اوردن ازدواج کنه و اونم رفته خواستگاری دختر داییش و مامان هم وقتی دیده دیگه جایی پیش کیوان نداره دست از پا درازتر برگشته خونه ...

حال روحی مامان بجای اینکه بهتر بشه روز به روز بدتر میشد ، با رفتن کیوان از زندگیش دوباره کارشو شروع کرد و‌مصرفش‌ روز به روز بیشتر میشد ...

مژده و خاله هنوز گه گداری بهمون سرمیزدن تا اینکه تو یکی از این سرزدن ها مژده نامه ای از سعید برام آورد و گفت ؛ سعید داره میره سربازی و گفته هر طور شده قبل از رفتنش بری ببینیش

دلم از رفتن سعید حسابی گرفته بود هنوز شیرینی بوسه ای که اخرین شبی که اومده بود خونمون و یواشکی و دور از چشم همه بوسیده بودم زیر لبم بود، ناخوداگاه دستی به جای بوسه اش کشیدم و به مژده گفتم بگو فردا ساعت سه بیاد پارک محل...

رویا ؛ پارت بیست و شش


میدونستم اون ساعت مامان یا خوابه یا بیرون بابا هم که عمرا اون ساعت بیاد خونه پس با خیال راحت قرارمو گذاشتم ...

فردای همون روز طبق قراری که گذاشته بودم حاضر شدم و قبل از رفتن به ثریا هم سفارش کردم و از خونه زدم بیرون ...

سعید روی صندلی همیشگی منتظر نشسته بود ، با دیدنش ضربان قلبم به وضوح بالا رفت و خون زیر پوستم دویید...

از روی صندلی بلند شد و دستش رو بالا آورد

باهاش دست دادم و دوباره روی همون صندلی نشستیم ...

سعید بی مقدمه گفت ؛ رویا بابات باهام بد کرد الان من چجوری ولت کنم و برم؟ از کجا معلوم تا من برگردم شوهرت ندن؟

_اتفاقا من امروز اومدم بگم فراموشم کنی من بعید میدونم بابام بزاره ما به هم برسیم

_یعنی میگی‌ به همین راحتی فراموشت کنم؟

_میدونم راحت نیست اما چاره ای هم نیست

_تو بهم قول بده تا برگردم به پام میمونی بقیش با من

_من اختیاری از خودم ندارم که اگه داشتم الان نامزدت بودم نه اینکه اینجا یواشکی باهات قرار بزارم...

سعید بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم ناراحت بود و مدام دنبال راه چاره ای میگشت اما من با شناختی که از پدر یکدنده و لجبازم داشتم میدونستم این وصلت شدنی نیست که اگه بود همون روز که خاله منو ازش خواستگاری کرد حداقل قبول میکرد نشون کرده ی سعید بشم ، دلم نمیخواست امید واهی بهش بدم ...

نیم ساعتی با سعید حرف زدم تمام مدت دل آشوبه  ی بدی داشتم برای همین زودتر ازش خداحافظی کردم و برگشتم خونه همین که برگشتم خونه ثریا جلوم ظاهر شد و گفت ؛ رویا بدبخت شدی بابا اومد خونه و فهمید نیستی الانم رفته سلمونی تا نیومده خودتو یجا گم و گور کن!

کجا خودمو گم و گور میکردم از ترس شروع کردم تند تند کارای خونه رو کردم و تا قبل از اینکه بیاد رفتم طبقه ی بالا ...

زمان زیادی نگذشت که صدای رویا رویا گفتن های بابا پیچید تو گوشم ، با ترس و لرز پله ها رو پایین رفتم ، چشم چرخوندم دنبال مامان اما اونم هنوز نیومده بود ، فقط دو تا پله موند تا به طبقه ی اول برسم که دیدم بابا جلوی پله ها ایستاده ، سرجام میخکوب شدم و تا اومدم حرفی بزنم چنان کشیده ای به صورتم زده شد که نقش زمین شدم و خون از دهنم سرازیر شد...

ثریا ترسیده نزدیک شد و با داد بلند گفت ؛ ولش کن کشتیش

همین حرف کافی بود تا اونم لگد جانانه ای نوش جان کنه

همچنان سرفه میکردم و خون بالا میاوردم ، تمام سر و صورتم خونی شده بود، به کمک ثریا به هر ترتیبی بود تا طبقه ی بالا رفتم...

یکساعتی از کتک خوردنم میگذشت که مامان برگشت و برای اولین بار به حمایت از من شروع کرد به داد و بیداد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز