رویا ؛ پارت بیست و شش
میدونستم اون ساعت مامان یا خوابه یا بیرون بابا هم که عمرا اون ساعت بیاد خونه پس با خیال راحت قرارمو گذاشتم ...
فردای همون روز طبق قراری که گذاشته بودم حاضر شدم و قبل از رفتن به ثریا هم سفارش کردم و از خونه زدم بیرون ...
سعید روی صندلی همیشگی منتظر نشسته بود ، با دیدنش ضربان قلبم به وضوح بالا رفت و خون زیر پوستم دویید...
از روی صندلی بلند شد و دستش رو بالا آورد
باهاش دست دادم و دوباره روی همون صندلی نشستیم ...
سعید بی مقدمه گفت ؛ رویا بابات باهام بد کرد الان من چجوری ولت کنم و برم؟ از کجا معلوم تا من برگردم شوهرت ندن؟
_اتفاقا من امروز اومدم بگم فراموشم کنی من بعید میدونم بابام بزاره ما به هم برسیم
_یعنی میگی به همین راحتی فراموشت کنم؟
_میدونم راحت نیست اما چاره ای هم نیست
_تو بهم قول بده تا برگردم به پام میمونی بقیش با من
_من اختیاری از خودم ندارم که اگه داشتم الان نامزدت بودم نه اینکه اینجا یواشکی باهات قرار بزارم...
سعید بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم ناراحت بود و مدام دنبال راه چاره ای میگشت اما من با شناختی که از پدر یکدنده و لجبازم داشتم میدونستم این وصلت شدنی نیست که اگه بود همون روز که خاله منو ازش خواستگاری کرد حداقل قبول میکرد نشون کرده ی سعید بشم ، دلم نمیخواست امید واهی بهش بدم ...
نیم ساعتی با سعید حرف زدم تمام مدت دل آشوبه ی بدی داشتم برای همین زودتر ازش خداحافظی کردم و برگشتم خونه همین که برگشتم خونه ثریا جلوم ظاهر شد و گفت ؛ رویا بدبخت شدی بابا اومد خونه و فهمید نیستی الانم رفته سلمونی تا نیومده خودتو یجا گم و گور کن!
کجا خودمو گم و گور میکردم از ترس شروع کردم تند تند کارای خونه رو کردم و تا قبل از اینکه بیاد رفتم طبقه ی بالا ...
زمان زیادی نگذشت که صدای رویا رویا گفتن های بابا پیچید تو گوشم ، با ترس و لرز پله ها رو پایین رفتم ، چشم چرخوندم دنبال مامان اما اونم هنوز نیومده بود ، فقط دو تا پله موند تا به طبقه ی اول برسم که دیدم بابا جلوی پله ها ایستاده ، سرجام میخکوب شدم و تا اومدم حرفی بزنم چنان کشیده ای به صورتم زده شد که نقش زمین شدم و خون از دهنم سرازیر شد...
ثریا ترسیده نزدیک شد و با داد بلند گفت ؛ ولش کن کشتیش
همین حرف کافی بود تا اونم لگد جانانه ای نوش جان کنه
همچنان سرفه میکردم و خون بالا میاوردم ، تمام سر و صورتم خونی شده بود، به کمک ثریا به هر ترتیبی بود تا طبقه ی بالا رفتم...
یکساعتی از کتک خوردنم میگذشت که مامان برگشت و برای اولین بار به حمایت از من شروع کرد به داد و بیداد