سعی می کردم متوجه حال خرابم نشه حالت تهوع شدیدی داشتم که منوجه شد گفتم استرس دیدن خانوادمو دارم تو چشمام نگاه کرد و بعدش گرفتش منو تو بغلم...
_ نمی خوام این طوری ببینمت..
بغض داشت و نگرانم بود اولین کاروان سرا متوقف شدیم نمی خواستم حتی یه لحظه دیر تر برسیم و بی تابی می کردم اما اصرار داشت که برام دارو بگیره طبیبی که دارو می فروخت علائممو پرسید گفتم خودم طبیبمو می دونم از استرسه جای نگرانی نیست
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت چطور طبیبی هستی که نمی دونی بارداری... گفتم نه نیستم.. اینا به خاطر استرسه.. شاهرخ نگاه معنی داری بهم کرد انگار حرف طبیب رو قبول داشت
بازم حالت تهوع گرفتم و رفتم بیرون... گریم گرفت روی اینو نداشتم که به خانوادم بگم بدون رضایتشون ازدواج کردم حالا این بچه رو کجای دلم بذارم.. از شاهرخ خجالت می کشیدم به خاطر اینکه نتونستم خودم تشخیص بدم بارداریمو. با لبخند می گفت ما رو باش گفتیم زن طبیب گرفتیم فردا روزی مریض شدیم به دادمون می رسه تو پیری و کوری عصای دستمون می شه خانم بچمونم نتونست تشخیص بده... سرم کلاه رفته اونم چه کلاهی
می گفت و بلند بلند می خندید منم گریه می کردم
_ حالا خانم گریه نکن به کسی نمی گم بین خودمون می مونه
_ واسه اون گریه نمی کنم روم نمی شه به بابام بگم بی اذن و اجازش شوهر کردم و یه بچه دارم تو دلم
_ می خوای بریم بعد دنیا اومدن بچه بیایم که بیرون دلت باشه
یاد محمد افتادم همیشه حرصم می داد اون لحظه با نگاه کردن تو چشمای شاهرخ کمی قوت قلب پیدا کردم