شب تا صبح داشتم فکر می کردم
بعد صبحونه رفتم حجره ای که همیشه اون جا بود از دور بهش نگاه کردم داشت با یه نفر حرف می زد و بگو بخند می کرد خندشو که دیدم شکی که ته دلم بود از بین رفت همون جوری داشتم بهش نگاه می کردم که منو از دور دید... حجره رو به یه نفر سپرد و اومد نزدیک تر
چادر مشکی و روسری یاسی رنگ به سر داشتم رو بندمو بالا انداخته بودم وقتی پیش هم وایسادیم متوجه نگاه بقیه شدیم
_ بیا بریم یه جا دیگه حرف بزنیم
سوار کالسکه شدیم و رفتیم یه کبابی دور تر از اون جا احساس عجیبی داشتم
_ خب خانم نمی خواین بفرمایین
_ راستش من چن تا مشکل با ازدواجمون دارم
_چی؟
من خانواده ی فقیری دارم... شاید بعد ازدواج پشیمون بشین که با آدم فقیری مثل من ازدواج کردین.... دوم اینکه من کس و کاری ندارم شاید واسه همینم پشیمون بشین... شما تو شهر معروف و اسم و رسم دارین فردا همه جا حرف و حدیث پیش می یاد که با این همه اعتبار یه عروس بی کس و کار اوردی