2777
2789
عنوان

عشق گمشده (داستان زندگی) 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂

| مشاهده متن کامل بحث + 71158 بازدید | 1067 پست

و یه نامه از طرف مادرم بهم داد و خوندم بعدش بازم منو تو صندوق چه قایم کرد و رفت سراغ گاریچی.. قرار بود صب قبل طلوع راه بیوفتم

شب تو تاریکی گاریچی اومد دم خونه و من سریع نشستم تو گاری و کلی ینجه ریختن سرم فقط یه کم جا برا عبور هوا بازگذاشتن که از اون جام چیزی پیدا نبود کسی منو نمی دید منم جایی رو نمی دیدم فقط متوجه حرکت گاری از روی بلند و پایین شدن گاری و صدای پای اسبا می شدم

فکر می کردم جلومونو بگیرن اما کسی با ما کاری نداشت ولی هر وقت گاری توقف می کرد قلبم تند تند می زد

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

بعد احوال پرسی گاریچی سفارشات بی بی مریمو بهش کرد و آقا هاشم کلی با من حال و احوال پرسی کرد و مغازه رو بست و راهی شدیم سمت خونه تو راه همش چشمم دنبال محمد بود الآن کجاست؟ چی کار داره می کنه؟ خیلی گشنم بود دعا می کردم خونه شون نزدیک باشه

هاشم آقا در زد و یه خانم با روسری سرمه ای با گلای قرمز درشت درو باز کرد تقریبا 40 سالش می شد وقتی منو دید جا خورد

هاشم آقا تا دید خانمش تعجب کرده گفت خانم مهمون داریم با خنده گفت نمی خوای بذاری بیایم تو

خانمه هل شد... چرا... چرا... بیان داخل و کنار کشید و درو باز کرد و باهم سلام و احوال پرسی کردیم و گفتم بی بی مریم منو فرستاده و وقتی شنید خیلی خوش حال شد

چن روزی اون جا بودم و ماجرای اومدنم به شهرو گفتم به اون خانن که اسمش نرگس بود.. آقا هاشم دنبال محمد بود و  یه روز گفت پیداش کردم ولی گفتن  برگشته روستا.. انگار آسمون رو سرم خراب شد الآن چرا؟ این همه منتظر‌ش موندم تا بیاد روستا الآن که من اومدم شهر رفته روستا از سرنوشت خودم گریم گرفت کاشت چن روز دیر تر می رفت

با ناراحتی گفتم حالا چی کار کنم

_ دخترم کاری نمی شه کرد اگه الآن کسی رو بفرستم پی محمد همه جاتو می فهمن بذار آبا از آسیاب بیوفته خودم می رم پیش..

هیچ چیزی بد تر از این نمی تونست باشه.. نمی دونستم مامان و بابام بهش می گن من زندم یا نه.. حتما ماجرا رو از کسی می شنوه... چه حالی می شه.. شبا اون قدر گریه می کردم تا خوابم می برد آقا هاشم و نرگس خانم بچه ای نداشتن واسه همین نرگس خانم خیلی با من مهربون بود منو مثل دخترش می دونست

یه ماه که گذشت فهمیدم محمد نمی دونه که من این جام و الا می یومد

یه روز تو اتاق نشسته بودم که خانمای همسایه اومدن خونه و نرگس خانم منو صدا زد و گفت بیا پیش ما بشین یه کم دلت وا شه خیلی مهربون به نظر می رسیدن

در موردم پرسیدن و من چیزی بهشون نگفتم می دومستم ارباب تو شهرم آدم داره و ممکنه دنبال من گشته باشن

چن روزی گذشت و بازم همسایه ها اومدن تو خونه و من اینبار نرفتم پیششون بشینم چون از بس فضول بودن نمی خواستم کنارشون باشم ولی صداشونو می شنیدم

_چقد بهت گفتیم خودت برو آستین بالا بزن بگیر یکی کور و کچلشو پیدا کن نیاد خانومی کنه... تحویل لگیر آقا رفته زن جوون گرفته چه بر و روییم داره

_ بابا این دختر اصلا زن هاشم نیست دختر عموم فرستاده جایی رو نداشت بمونه

_  امان از دل ساده ی تو نرگس امان... اینا حقه شونه نمی خوان به تو بگن که مهرتو نگیری

هر چی می گفت باورشون نمی شد

خودمم رفتم و گفتم که منو بی بی مریم فرستاده و سنمی با هاشم آقا ندارم و چیزی نگفتن و رفتن

تو چشمای نرگس خانم شک رو می شد دید صورتش قرمز شده بود و بغض داشت

کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم چقدر باید زجر می کشیدم

چن روز بعد حال  نرگس خانم خوب شد ولی بازم همسایه ها پرش می کردن و بهم گفت از اون خونه برم


نمی تونستم برگردم شهر گفتم بذار فقط یه ماهم بمونم... التماسش کردم اما گفت یا تو می ری یا من از این خونه می رم

چاره ای نداشتم از خونه رفتم بیرون با چن تا لباسی که بهم داد و یه مقدار پول فقط گفت برو

می خواستم برم مغازه ی هاشم آقا و بگم بفرسته منو روستا...برام سخت بود برگشتن اما چاره ای نداشتم


نتونستم مغازه ی آقا هاشمو پیدا کنم و گم شدم آروم گریه می کردم که کسی متوجه نشه گم شدم و کسی رو ندارم و بی پنهام

دیدم مردم جمع شدن تو همون حال خراب خودم بودم یکی بهم گفت آهای دختر چرا ناراحتی لابد نتونستی بلیط بگیری بیا من بچم بی قراری می کنه دارم برمی گروم خونه و یه کاغذ بهم داد که مهر روش بود هیچ علاقه ای نداشتم برم و نمایش محلی ببینم اما از پیدا کردن هاشم آقام نا امید بودم گفتم شاید اصلا بین جمع رفته باشه و منم رفتم و بلیط و دادم و نشستم


نفهمیدم چی شد نمایش همش چشمم دنبال هاشم آقا بود شاید محمد... دعا می کردم بین جمع باشه و برگشته باشه شهر

بعد از نمایش همه رفتن اما من نمی دونستم باید کجا برم حتی راه برگشت به خونشونو هم  یادم نبود درمونده نشسته بودم تا با چیزی که دیدم  با تعجب بلند شدم


بازیگر نقش یه مرد یه کلاگیس از سرش دراورد و بعدشم با صدای زنونه شروع کرد به حرف زدن

باورم نمی شد چطوری تونسته بود این قدر تغییر کنه

رفتم جلو و ازش پرسیدم اینا چیه و برام توضیح داد سیبیلشم کند از تعجب خندم گرفته بود

داشتم بر می گشتم و چن تا کوچه رد شده بودم که یه فکری به سرم زد سریع برگشتم و دیدم نیست این طرف اون طرف دویدم تا خودش منو و دید گفت دنبال کسی می گردی

_التماست می کنم که اینا رو بده من لازمشون دارم... این همه ی پولیه که دارم.. مال تو.. فقط اونا رو بهم بده

_ نمی شه من با اینا پول در می یارم

هر چی اصرار کردم و گریه کردم بهم نداد

ببین من طبیبم کسی رو نداری که مریض باشع و بتونم کمکش کنم و تو در قبالش اینا رو بهم بدی یا بخوای یه مدت برات کار کنم هر کاری بخوای

_ تو راس راسی پزشکی

_ آره به خدا

_ دروغ گفته باشی من می دونم و تو... دنبالم بیا


منو برد پیش یه پسر بچه ای که تب شدیدی داشت گفت مجبورم کار کنم والا نمی ذاشتم تنها بمونه

چن تا دارو گفتم بخره و بهش دادم خورد ولی تا چن روز می دونستم حالش خوب نمی شه. اون خانمم حاضر نبود بهم بده به ناچار چن روز موندم و وقتی حال بچش خوب شد داد ببرم


لباسا رو پوشیدم و مثل یه مرد لال دنبال کار می گشتم ولی چون زور مردونه نداشتم و هر کی چثه ی کوچیمو می دید بهم کار نمی داد با چن تا چیزی که به شکم و بازوهام و پاهام بسته بودم تا دختر بودنم به چشم نخوره به سختی می تونستم کارای سخت رو انجام بدم

گرسنه و خسته بودم تا بالاخره یه تاجر منو استخدام کرد چون من طبیب بودم چون می دونست کسی رو ندارم و راحت می تونم همه ی سفرای تجاری رو باهاش برم

‌باید اون شهر می موندم و دنبال محمد می گشتم اما وقتی گرسنه و بی جا و مکان باشی ناچار به هر کاری می شی


من دائم تو تجارت خونه بودم عصرا رو فقط می تونستم بگردم

گاهی مراسم عروسی رو می دیدم گریه می کردم به حرف نزدن عادت کردم با اینکه خیلی سخت بود هر چند کم حرف بودم

هیچ کسم شکی نداشت که دختر باشم

برای حمومم با وجود هزینه ی زیادش می رفتم حموم اختصاصی که بزرگای شهر می رفتن


قرار شد آخر تابستون بریم یه شهر دیگه و من دیگه امیدی به دیدن محمد نداشتم

چرا کسی دنبال من نمی اومد دو دل شده بودم برگردم روستا اما بازم می ترسیدم

رئیس تجارت خونه آدم خوبی بود و خیلی بهم محبت می کرد من همیشه اتاق جدا داشتم نه می خواستم با مردا باشم و نه می تونستم کنار زنا بمونم به ناچار گفتم چون با بیمارای دیگم سر و کار دارم بهتره کسی پیشم نمونه و خطر داره برا بقیه

رئیس از کارم راضی بود و پول خوبی بهم می داد حتی گاهی می گفت سال دیگه واست زن می گیرم و من خندم می گرفت و اونام فکر می کردن راضی ام واسه ازدواج


وقتی رسیدیم به اقامت گاهمون تو شهر دیگه اوایل خیلی ناراحت بودم و کنار می اومدم گاهی ده روز اجازه می گرفتم و بر می گشتم شهر  یه بارم رفتم روستا و گفتم باهمین تیپ و قیافه می رم با خانوادم زندگی می کنم. ولی دیدم نیستن نه خانواده ی محمد نه خانواده ی من

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز