نفهمیدم چی شد نمایش همش چشمم دنبال هاشم آقا بود شاید محمد... دعا می کردم بین جمع باشه و برگشته باشه شهر
بعد از نمایش همه رفتن اما من نمی دونستم باید کجا برم حتی راه برگشت به خونشونو هم  یادم نبود درمونده نشسته بودم تا با چیزی که دیدم  با تعجب بلند شدم
بازیگر نقش یه مرد یه کلاگیس از سرش دراورد و بعدشم با صدای زنونه شروع کرد به حرف زدن
باورم نمی شد چطوری تونسته بود این قدر تغییر کنه
رفتم جلو و ازش پرسیدم اینا چیه و برام توضیح داد سیبیلشم کند از تعجب خندم گرفته بود
داشتم بر می گشتم و چن تا کوچه رد شده بودم که یه فکری به سرم زد سریع برگشتم و دیدم نیست این طرف اون طرف دویدم تا خودش منو و دید گفت دنبال کسی می گردی
_التماست می کنم که اینا رو بده من لازمشون دارم... این همه ی پولیه که دارم.. مال تو.. فقط اونا رو بهم بده
_ نمی شه من با اینا پول در می یارم
هر چی اصرار کردم و گریه کردم بهم نداد
ببین من طبیبم کسی رو نداری که مریض باشع و بتونم کمکش کنم و تو در قبالش اینا رو بهم بدی یا بخوای یه مدت برات کار کنم هر کاری بخوای
_ تو راس راسی پزشکی
_ آره به خدا
_ دروغ گفته باشی من می دونم و تو... دنبالم بیا