خراب کردن سرنوشت دخترییتیم و تحت پوشش کمیته امداد
من زمانی ک ۲۷سالم سالم بود ی خواستگار سمج داشتم ک دوست عموم بود از طریق یکی از خانومهایی ک آشنا مشترک ما بود بهم پیغام داد که خوشش میاد ازم و اینجور چیزا من اولین بار بشدت مخالفت کردم باز خانومه منو دید و گفت حتما بیا حرف بزن باهاش منه احمقم قبول کردم یک هفته ک حرف زدیم قرار گذاشتیم کافی شاپ همو ببینیم وقتی دیدیم من اصلا خوشم نیومد از تیپ و قیافش و حرف زدن باهاش حالا گفتم این که عاشقمه نباید دلشو بشکونم بلافاصله بعد دیدار بگم میفهمه از تیپ قیافش خوشم نیومد بعد یک هفته گفتم دیدم پسره گریه و زاره ن من میخامت و عاشقتم تو بااحساساتم بازی کردی جواب زنگ نمیدادم پیام پشت پیام تو همون روزا پدرش هم فوت شد باز تو اون شرایطم ول کن من نبود منم دلم سوخت خدا شاهده از دلسوزی حرف میزدم باهاش ولی گفتم من بخاطر شرایط روحیت دارم حرف میزنم فک نکن میخامت اونم میگفت چون روانشناسی خوندم حرفات آرومم میکنه بگذریم اون روزها گذشت و پسره ول کنم نبود منم دیدم ولم نمیکنه گفتم تو ک رفیق صمیمی عمومی چرا باجناقش نمیشی اول گفت نه بچست دختر هفده سال بود این سی منه احمق اصرار کردم گفت باشه تو برام جور کن منم ب زنعموم گفتم پدر ندارن مادرشون مریضه اختیار دست زنعموم بود زنموم گفت بهم نمیخورن ک گفت چرا نمیخورن شما ک فلانی رو قبول دارید جورش کن بزار دومادت بشه بعد الکی بخاطر اینکه سر خودم رد کنم گفتم من خواب دیدم تو حرم امام حسینم گفته اینا باید باهم ازدواج کنن بخدا دختر معتقدی هم بودم نمیدونم چرا اینجوری گفتم همین حرف باعث شد زنعموم و عموم بچه طفلک رو کشوندن سفره عقد دو سال عقد بودن با کشمش و دعوا هی دختره میگفت نمیخام هی میکشوندنش پیش پسره تا اینکه دختره رفت دوست پسر کرفت و پسره هم طلاقش داد
حالا من خودمو عامل همه این بدبختیا میدونم خیلی دوسال کشمش کشیدن ک اگه بخوام بگم دو روز باید بنویسم
کاش هیچوقت جواب پسرهو نمیدادم چون سرنوشت هردوتارو زیاد کردم تازه فامیل پسره هم با دختر دایی این دختره ازدواج کرد بواسطه ازدواج این دوتاسرعقد آشنا شدن بعد هم اینام جدا شدن
الان دختره بیست و سه سال داره و داره با یه مرده زندگی میکنه و دختر خرابی شده
من خودمو نمیبخشم عامل همه اینا من شدم