مامان بابا آبجی کجایین که امروز رفتم خونه شما نبودین که با هم صبحونه بخوریم بخندیم لباساتونهمه چی تون سرجاشه الا خودتون که نیستین هیچ چیز عوض نشده الان آدمای اون خونه آن که عوض شما سه تا که رفتید من موندم که از یه دختر 17ساله خوشحال تبدیل شدم به غمگین ترین دختر عالم یه داداش کوچولو که سپردینیش اما من توانشو ندارم باورتون شاید نشه عزیزام اما من هنوزم امید دارم برگردین بگین یه داستان بود همش خودمو میزنم به خواب بلکه از خوا بیدار شم ببینمتون داداشی هر روز منتظر شماست من بیشتر از اون منتظر لباساتو هنوز بوی شما رو میده اما شما نیستین اونا بپوشین لعنت به اون روز کاش من داداشی هم اومده بودیم حالم میگیره مامان تو نیستی آرومم کنی بابا من تنهام تو هم نیستی پشتم در بیای دلم برای دعوا خنده باهات لک زده اما نیستی هیچ کدومتون دلتون به حال من نسوخت رفتید 😭😭😭😭