امروز بعد دوماه رفتم خونمون

ممنونم اما.... 😭

من آرامش نمی خوام راضیم به اینکه دعوام کننن اما باشن من مثل قدیم شر به پا کنم بابام باهام قهر کنه با یه بوس آشتی کنه من راضیم ظرف مامانم بشکنم بعد ازش معذرت بخوام لباسامو ابجبم پاره کنه اما باشه 😭😭😭

من نابود شدم اون روز که تا رسیدم بیمارستان بابام آبجیم از اموبولاس آوردن پایین بابام نفس می‌کشید حتی یه قطره اشکم از چشاش اومد یه روز بعد ضریب هوشیشش اومد بالا من ذوق مرگ شدم اما نموند نخواست با من باشه آبجیم تو اتاق احیا برگشت دل بستم بهش اما تونم نخواست بمونه 😭😭

اینو که گفتی یاد آبجیم افتادم 😪

من ناراحت نیستم فقط داغونم اصلا یادم رفته بدون گریه خوابیدن غذا خوردن یا چیزی چطوره خدا به اونا حتما قدرتی میده اما به من کاس میمیرم منم کاشی اگه داداشم نبود خودمو میکشم از کنارم جم نمی خوره می ترسه منم برم همش میگه مامان می میاد بابا می میاد دیوونم کرده چی به یه بچه 5ساله بگم 😭😭

ممنونم این چه حرفیه خدا نکنه من دیگه مردم فقط نفس میکشم خسته شدم هنوزم که الان دارم پیام میدم آرزو دارم اونا برگردن نمی دونم چرا امید دارم با اینکه خودم دیدم خاک ریختن روشون 😭😭

لعنت به من که اون روز باهاشون نرفتم گفتم من داداش خونه می مونیم لعنت به اون روز که عموم اومد دنبالم گفت تصادف کردن بریم بیمارستان حالشون خیلی بد نیست تما اونا که مرده بودن به شده بودن 😭😭😭

رفتم بیمارستان ولی به قول مامانم من که استرسی نبودم اما اون لحظه داشتم می مردم الانم طوری شدم داداشم که می خوای هی میرم چکش میکنم نمرده باشه رفتم بیمارستان دیدم بابام هنوز یکم چشاش بازه اما هیچ نمیشه هر چی صداش زدم دکتر گفت برو بیرون گفتم این جون منه خوبش کن دکتره به حالم اشک ریخت خدا خودش شاهده رفتم پیش آبجیم تو اتاق احیا بود مرده بود دوباره زندس کزدن رفت تو کناه رفتم پیشش قربون سرش بشم ورم کرده بود زیاد دکتر گفته بود بر نمی گرده اما امید داشتم باهاش حرف زدم براس خندیدم گفتم تو بیدار بشی من همه چی فراموش میکنم اما گوش نکرد اونم بعد دو روز رفت رفتم پیش بابام اشکی که هنوز رو صورتش بود پاک کردم بغلش کردم گفتم بیدار شو اما عین خیالشون نبود اونا رفتن رفتم تو بیمارستان دنبال مامانم گفتن برو سمت چپ عموم میگفت مامانت خالش خوبه اما می دونستم نیست دیدم نوشته سرد خونه عموم راست می‌گفت مامانم حالش خوب چون دیگه نمونده بوده رفته بود، 😭😭😭

دارم اما به خاطر داداشم اومدم خونه عموم با پسر عموم بازی کنه شاید یادش بره اما اونا خیلی مهربونن اما من هیشمی رو نمی خوام تا من فراموش کنم یک قرن میگذره آخه مگه میشه جوناتو فراموش کنی 😭😭