عشقا لایکم کنین
زندگیم کاملا یکنواخت شده بود بدون هیچ تنوعی
بعدا فهمیدم بیماری هیپوگلیسمی دارم
بدبخت تر از همیشه
واقعا دیگه امیدی به زندگی نداشتم همش مشکل
همسایه ها گفتن پسره داره جدا میشه چون خانواده هاشون باهم اختلاف داشتن
منم عین خر دوباره امیدوار شدم
داستان اصلی از اونجا شروع شد که ی روز ی مرده اومد کلینیک
نمیدونم برای چی اومده بود ولی انگار کار مهمی داشت
وقتی ازش میپرسیدم کارتون چیه بگین من راهنماییتون کنم
هیچس نمیگفت
ازش میترسیدم
ولی خیلی خوشتیپ بود
روز بعد از روانشناسه پرسیدم این کی بود اومد انگار ناشنوا بود
اونم گف این پسره فارسی بلند نیست چینیه
اب شدم رفتم توزمین
اینقد خجالت کشیدم
اسی کامل ک گفتی لایکم کن مرسی
بعدازظهرش که دوباره اون پسره اومد
ولی ازش استقبال کردم
ولی خیلی انگلیسیم خوب نبود😂💔💔🥀
از اون شب به بعد سعی کردم انگلیسیمو تقویت کنم
و دیگه باهاش راحت صحبت کردم و اینا
ی روز ازم پرسید متاهل هستم یا نه
بهش گفتم نامزد دارم و قراره ازدواج کنم
اونم گفت ولی من شنیدم مجرد هستی
بعد با عصبانیت گفتم خب اگه میدونی چرا میپرسی بعد سریع رفتم
دوباره ضایع شدم اصلا چرا باید دروغ میگفتم که ضایع بشم
.
بعد چندسال که خواهرم طلاق گرفته بود بازم خانواده شوهرش مخصوصا مادرشوهرش ول نمیکرد
یکی منو لایک کنه بعدا بیام بخونمش
خلاصه من هر روز عین واقعا خر به اون پسره همسایمون لبخند میزدم
واقعا با خودم چی فکر میکردم که با ی لبخند عاشقم میشه😂
حتی جرعت اینو نداشتم برم بهش بگم
دیگه واقعا داشتم میترکیدم نمیتونستم با کسی مشورت کنم یا دردودل کنم
با خودم گفتم بده با این پسر چینیه حرف بزنم
با خودم چی فک کردم
به اون روز که فکر میکنم همش به خودم فوش میدم
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستتاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
