سلام
خب من الان ۲۱ سالمه و ی خواهر ۳ سال بزرگتر دارم دانشجو هستم و توی کلینیک روانشناسی کاراموز هستم.
زندگی من خوب بود و یکنواخت تا وقتی که ۱۷ سالم شد .
خواهرم اون موقع تازه ازدواج کرده بود وو من احساس تنهایی میکردم تو خونه
اخه همیشه باهم کلی حرف میزدیم و کلی کارا که خواهرا میکنن
بدترش این بود که تو ی شهر دیگه زندگی میکرد.
ی روز پای مادربزرگم شکست
خیلی بد هم شکست از دوتا جا بدجور شکست
دیگه باهاش رفتیم بیمارستان و از اونجا بود که عاشق دکتره شدم
وقتی دیدمش اصن قلبم تند تند میزد
دیگه بعد جراحی پای مادربزرگم هر ماه میرفت عوس پاشو نشون بده منم باهاش میرفتم
همیشه میخواستم به دکتره بگم ولی خب خیلی خجالت میکشیدم
چند ماه گذشت ولی پای مادربزرگم خوب نشد
خلاصه مامانمو خالم با دکتره بدجور دعوا کردن که جرا دیر جراحیش کردی که الان چندماهه پاش خوب نشده
بقیشو الان میگم