من باردارم شرایط بارداریمم خوب نیست مامانم شاغل یه داداش کوچیک دارم بشدت شیطون و رومخ بعد اومدم برا زایمان سه روز خونه مامانم بودم میرفت سرکار من غذامیپختم ظرفارم میشستم و...بعد قرارشد اخر هفته بریم خونه باباجونم که مامانم شرو کرد به لباس دوختنبرا داداشمو گفت اماده نمیشه من خستم نمیام بعدمن خونروکامل جم کردم ناهارم خودم پخته بودم حوله ها بچمم دوختم و اون صبح تا عصر فقط یه لباس داشت میبرید بعد خالم اومد اینقد جلو اونا خودشو خسته نشون داد انگار من این سه روز نشستم روکولش...دوبارشم از بیرون غذا براشون گرفتم شد ۶۰۰هزار بعلاوه یه کیسه ده کیلویی برنج...خیلی دلم شکست اومدم برم خونه باباجونم یکم استراحت کنم برادرم فرستاد بامن هی حرس میده...اینجام باباجونم خیلی خیلی منو دوست داره همش حوامو داره مامانجونم انگار هوشم مثلا باباجونم یکوچولو اجیل داد بهم گفت بخور اینارو من گذاشتم رو اپن اشپزخونه یدونشم نخوردم رفتم بخورم دیدم مامانجونم قایمشون کرده...یا من گفتم کشک دوست دارم باباجونم رفت خرید مامانجونم میخاست خفم کنه...الانم دوروزه خودشوزده به مریضی خودم غذا میپزم ظرفارم میشورم الانم از کمر درد دارم میمیرم خیلی دلم گرفته گفتم برم یکم استراحت کنم کاش کسی داشتم پیشم میموندم خونه خودم
دوست عزیزم که امضام و میخونی یه صلوات مهمونم میکنی هم برا شادی روح مامانم که فقط دوماه بعد تولد ۳۹ سالگیش منو تو ۱۹ سالگی تنها گذاشت یدونه برا سلامتی دخترکوچولوم که تو ۲۰ سالگی اومد کنارم💙💙
شوهرم منو رسوند رفت اخه من یه بچه کوچیک دارم موقع زایمانم کی میومد پیشم توشهر غریبم کسیو ندارم به مامانم گفتم تو بیا گفت نمیتونم تو بیا...اونسریم میگفت هر سری داستانی داری تو
اینقد عصبیم و دلگیر خانواده پدریمم اینجان مادر بزرگم نمیدونه اومدم یسری مشکلات داشتن با خانواده مادریم سر اینا بامنم سر سنگین بودن الان زنگ زدن که کی میایی و بیاو بعد زایمان بیا همینجا پیش خودمون و...بنظرتون برم اونجا اینا ناراحت نمیشن منظورم باباجونمه فقط نه بقیشون
اینقد عصبیم و دلگیر خانواده پدریمم اینجان مادر بزرگم نمیدونه اومدم یسری مشکلات داشتن با خانواده مادر ...
بهش بگو شرایطو بعدشم برو
دوست عزیزم که امضام و میخونی یه صلوات مهمونم میکنی هم برا شادی روح مامانم که فقط دوماه بعد تولد ۳۹ سالگیش منو تو ۱۹ سالگی تنها گذاشت یدونه برا سلامتی دخترکوچولوم که تو ۲۰ سالگی اومد کنارم💙💙