من متولد ۷۵هستم داداشم متولد۷۰.از بابام فقط اخرین باری که برامون خوراکی خرید و بردمون تو بوستان بازی کردیم یادمه و اخرین بار که میخوستن بزارنش تو.... یک روز قبل فوتش اومد خونه بابابزرگم مارو برد مغازه خوراکی خرید و رفتیم تو بوستان خوردیم بعد رو کرد به داداشم گفت اگه یه روزی من نباشم تو مرد این خونه ای قول بده مراقب مامان و خواهرت باشی. شهریور ماه سال ۷۹بود که خبر اوردن بابای نازنینم فوت کرده. بعد از بابام عموهام مادرمو خیلی اذیت کردن هی خبر میدادن که دادگاه حکم داده و میایم بچه ها رو ببریم. روزای سختی داشتیم جشن کلاس اولی ها بود و من با دیدن بچه ها با، باباهاشون غصه میخوردم و.....
بعد از چند سال مستاجری ما تونستیم یه خونه کوچک بخریم و به ارامش نسبی برسیم که باز یه اتفاق خیلی تلخ افتاد و سال ۸۷نه خرداد ماه داداشم با دوچرخه با پسرخالم رفت بیرون و دیگه برنگشت سر خیابون یه ماشین که راننده ش مست بود میزنه به اینا و داداشم همون جا تموم میکنه و پسرخالم سالم و سرحال با امبولانس میره داداشمو میزارن سرد خونه. حالا میخوام کمی خاطره بازی کنم یه بار که از مدرسه با مامانم اومدیم خونه تو خونه گفتم کاش بابام بودو منو میبرد مدرسه از اون روز داداش نازنینم اول منو میرسوند مدرسه بعد خودش میرفت مدرسه ش با مدیر مدرسه صحبت کرده بود هر روز به خاطر من نیم ساعت دیر میرسید سر کلاسش. ساعت دوازده شب بود تو دی ماه گفتم دلم کباب میخواد مرد زندگی من رفت و با پای پیاده برا من کباب خرید و اورد. وقتی میخواستیم بریم سر خاک بابام قبلش با مامانم شرط میکرد اگه گریه نکنی بریم وگرنه من طاقت دیدن گریه شما رو ندارم، الان نیست که ببینه سیزده ساله ما هر پنجشنبه رو با گریه میخوابیم. بعد یک سال از فوت داداشم دوست صمیمیش اومد خاستگاری من و من تو چهارده سالگی ازدواج کردم.