من بابام پیر بود ۷۰ سالش بود مامانم ۴۵ سالش بود بابام اونقدر افکارش قدیمی بود حتی برا مدرسه اذیتم میکرد که نباید برم فقط تا پنجم مامانم طفلی قایمکی منو میبرد مدرسه همه دوران مدرسه من با استرس بود
خیلی با هم دعوا میکردن تو عالم بچگی قشنگ تو ذهنمه که چقدر میترسیدم
حتی یه اردو نذاشتن برم
پالتو دلم میخواست دوستام میپوشیدن زنداداشم به مامانم میگفت نخریا لاتها میپوشن پالتو
مانتو چاک دار می پوشیدم داداشم هر چی از دهنش در میومد میگفت
ای روزگار
گذشت همه اون روزا بازم میگذره