2777
2789

موزیک فرانسوی ای که صدای بلندش ستون های باشگاه رو به لرزه انداخته بود زیادی روی اعصابم بود...با زبون فرانسه زیاد

حال نمیکردم!فشار رو روی عضله های شکمم بیشتر کردم.وقتی نگاه عرفان روی من چرخید اشاره کردم موزیک رو عوض

کنه...

نگاهم روی ساعت بزرگ باشگاه افتاد ،یک ساعت و نیم روی خودم کار کرده بودم و چهار ساعت هم روی شاگردام وقت

گذاشته بودم...برای امروز کافی بود.

با قدم های محکم سمت رختکن مربّی ها رفتم و عرفان هم پشت سرم راه افتاد.

به طرف کمد شماره ۷ رفتم و کلید رو توش فشار دادم و چرخوندم،عرفان مشغول تعویض لباساش شد و چه بد که همیشه زودتر

از من آماده میشد!!!

دو بنده ی مشکی رنگمو که خیس عرق شده بود در آوردم و توی ساک دستیم پرت کردم و به جاش تی شرت صورمه ای رنگی

پوشیدم،شرت ورزشیمو با شلوار لی صورمه ای عوض کردم و جلوی آیینه دستی توی موهام کشیدم

بی توجه به عرفان که مشغول صحبت با یکی از مربّی ها شده بود از باشگاه بیرون زدم

صداش با حرص از پشت سرم بلند شد

_مرتیکه بیشعور منو یادت میره به جهنم حداقل وسایلتو جا نذار

کاپشنم رو به سمتم پرت کرد،گرفتم و پوشیدم و کاله کاس ِکتَمو روی سرم گذاشتم .روی موتور هوندای سیاه رنگ نشستم.

عرفان هم سریع پشتم نشست و ب خیابون زدیم.بعد از ربع ساعت جلوی یه رستوران ایستادم و کاله رو از سرم

افطار ِی امسالم مهمون آقا عرفان...بپر برداشتم،همونطور که با دستم موهای به هم ریختمو مرتب میکردم گفتم_آخرین

پایین️☺��

پیاده شد و مشتی توی بازوم زد و با خنده گفت_اِی نامرد...بذار یک شب بگذره بعد تالفی کن!

موتورم رو خاموش کردم و سپردم به دربان رستوران!نمیتونستم جایی راحت بذارمش،شاید چون تمامه داراییه یک سال قبلمو

بابت خریدنش داده بودم.

روی دنج ترین میز و صندلی رستوران نشستیم و سفارش دادیم و خداروشکر زود آماده شد.

عرفان:میگم.....

سرمو باال بردم و ابرومو باال انداختم_چیه؟اَه حالم بهم خورد عرفان،صدبار گفتم اول کوفتت کن بعد دهنتو وا کن.

لقمشو قورت داد و با خنده گفت_چیکار کنم دیگه؟...ی دفعه به ذهنم میرسه خب

کالفه سرمو تکون دادم-خب بنال ببینم چه مرگته

عرفان-فردا عیده...

سری تکون دادم و با غذام مشغول شدم _خب؟؟؟

عرفان_خب و مرض...خونه ی خانم جون رو چیکار میکنی؟فردا همه اونجان...میخوای بری؟

_اگه عقلمو بدم دست توی گوسفند آره

عرفان_ببند بابا...تو که میدونی نریم ناراحت میشه!میخوای امشب بریم که کسی هم نیست؟

-امشب کلی کار هست،خودت که میدونی

عرفان-دلم واسه مامانم و آبجیم تنگ شده...

ناخودآگاه قاشق از دستم ول شد و روی زمین افتاد...دوباره بغض به گلوم هجوم آورد

عرفان_تو به سالی یکبار دیدن مامانت عادت کردی ولی من هنوزم چشمامو روی همه حرفا میبندم و با وجود دلخوری ای که

توی چشمای مامانمه میرم میبینمش...ولی تو...

دندونامو روی هم فشار دادم و چشامو بستم

عرفان_چی میشه این دوری رو یکم کم کنی و بری زن عمو رو ببینی،قبول دارم...زخم میزنن...خوردت میکنن...اما مگه دلت

واسشون تنگ نمیشه؟؟؟

-خفه شو عرفان...خفه شو

از جام بلند شدم و با برداشتن موبایل و کاپشنم سریع از رستوران بیرون زدم....

َکمو آتیش زدم.عرفان کنارم روی جدول نشست و به من خیره

کنار موتورم روی جدول های خیابون نشستمو سیگاره کاپیتان بِلَ

شد...ترجیح میدادم بهش نگاه نکنم

صدای زنگ موبایلم سکوت بینمون رو شکست اما حوصله ی جواب دادن نداشتم

عرفان_جواب بده ببین کیه!؟

اهمیتی بهش ندادم ک گوشیمو از دستم کشید و روی صفحش نگاه کرد

عرفان_مسیحه

ابرویی باال انداختم و گوشی رو از دستش گرفتم

_بعده یک سال با من چیکار داره آخه؟؟؟

گوشی رو دم گوشم گذاشتم_الو؟

مسیح_سالم داداش!

داداش��پوزخندی زدم_سالم،کارت چیه؟

مسیح_خوبی؟چه خبرا؟

_مطمئنا زنگ نزدی حاله منو بپرسی...کارت چیه؟

مسیح_با من اینجوری؟

_کارتو بگو مسیح...

َرک شد روی قلبم

صدای داد و هوار مردی که بی شک پدرم بود از پشت خط به گوشم رسید و باز هم تَ

پدرم_بهت گفتم نیازی نیست به اون زنگ بزنی...انتظار داشتی بهتر از این بهت جواب بده؟چند بار بگم حرف زدنم با اون

گناهه؟؟؟؟

مسیح سریع گفت_داداش...فردا...

کالفه صدامو باال بردم_فردا چه خبره مسیح؟

_مث همیشه فردا خونه ی خانم جون به مناسبت عید همه رو شام دعوت کرده...خواسته هممون باشیم!خواهشا نه نگو،میدونی

که چقدر دلم میخواد تو باشی داداش؟بخدا دلمون تنگ شده...

_جوابتو خودتم میدونی مسیح

مسیح_ازت خواهش میکنم بیای،آخه قراره فردا همونحا بابا به مناسبت قبولیه من جشن بگیره...میای دیگه؟؟؟

جشن...هه...جشن قبولی میگیره واسه پسرش

تلخ شدم ولی باز ریلکس جواب دادم_کسی توی اون جمع از اومدن من و عرفان خوشحال نمیشه...قبولیتم مبارک.

مسیح_اینو نگو دیگ داداش...تو واسه خاطر من بیا!

هه...شماها ِکی به خاطر من کاری کردین؟؟؟؟به عرفان خیره شدم،سرش رو به عالمت مثبت تکون داد

_ببینم چی میشه!

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

مسیح_جبران میکنم داداش

خندیدم��هه جبران!با یه خدافظی گوشیو قطع کردم

سیگاری که عرفان دوباره بران آتیش زده بود رو ازش گرفتم و بین لب هام گذاشتم

عرفان_شنیدم مهندسی صنایع قبول شده!بابای تو هم که آرزوش بود!!!

کاِم عمیقی از سیگارم گرفتم

"_میخوام یکی از شماها راهه خودمو ادامه بده...اون یکیتون هم باید مهندس بشه!

مسیح_من پلیس میشم بابا...داداشی هم بره مهندس بشه

_پسرای من هردوشون باهوشن...میدونم که باعث افتخارم میشن"

لبخند تلخی زدم و دوباره پک محکمی به سیگارم زدم

عرفان_ما چجوری به اینجا رسیدیم؟

_هیچکس باورمون نکرد...چاره ای نداشتیم!!!!

عرفان_همه ی درها رو رومون بستن...از خونه پرتمون کردن بیرون....با یه تهمت!

-هفت سال گذشته....

عرفان-همشونو شرمنده ی این روزا میکنیم؛(

_تموم میشه!

سه تا برادر بودن،پدرم)محسن(و عمو ُمسلم و عمو مهران)پدر عرفان(.پدرم و عمو ُمسلم کارمندای نیروی انتظامی بودن،پدرم با

درجه ی سرهنگ تمام بازنشسته شده بود و عمو ُمسلم که جوون تر و کوچکتر از اون دوتا بود هنوز هم دوره های پلیسیشو طی

میکرد....عمو مهران هم شرکت تبلیغاتی بزرگی داشت!

منطقی تر از اون دو نفر عمو مسلم بود که همه چیزو با حرف زدن حل میکرد...اما پدرم مردی بود که همیشه سخت میگرفت و

برخوردهای شدید میکرد...گاهی با خودم میگفتم چجوری مردی که توی یک لحظه تصمیم میگیره و لحظه ای به کارش فکر

نمیکنه از عهده ی همچین شغلی بر اومده!شاید به خاطر روحیه ی خشنش!!!

عمو مهران آدمه ریلکسی بود اما کارش و اعتبارش از هر چیزی براش مهمتر بود...حتی بچه هاش!پولشو میپرستید و هر روز

از تالش کردنش چیزی کم نمیشد

من و عرفان از بچگی همه جا با هم بودیم،شرایط سنیمون و اخالق های متضادمون ما رو مکمل هم کرده بود...

اون گاهی شوخ بود و همیشه مهربون ،من گاهی خشن بودم اما همیشه ریلکس،اون راهشو خوب بلد بود اما من سردرگم

بودم،من خرابکاری میکردم و اون درستش میکرد،من بد بودم و اون مثه آبه روی آتیش ،بدی های منو با خوبی هاش جبران

میکرد...

دبیرستانی که بودیم به پیشنهاده رفیقای جدید اکیپی شدیم که قول دادیم همه جا با هم و پشت هم باشیم...

من و عرفان عمل کردیم،غافل از اینکه داریم از پشت خنجر میخوریم.

۶نفر بودیم!من و عرفان،سیاوش،ارسالن،کیوان و امیر علی!

نفهمیدیم چجوری شد و به کجاها کشیدیم...فقط وقتی چشمامون رو باز کردیم توی اتاق یه خونه بودیم...پارتی تموم شده

بود...صداها قطع شده بود و انگار هیچکس نبود...همه رفته بودن؛شایدم همشون فرار کرده بودن!به دستامون دستبند زده شده بود

و دورمون پر از مامور های پلیس...پدرم...و آخرین جمله ای که ازش توی ذهنم موند"دیگه پسرم نیستی"

با خواسته ی خودمون اونجا رفته بودیم....اما فکر میکردیم یه مهمونیه کوچیکه مث بقیه ی مهمونی هایی که دور از چشم

خانواده هامون میرفتیم...ولی وقتی از دره خونه باغ وارد شدیم دیگه یه مهمونیه کوچیک نبود....یه مهمونیه بزرگ...اما مثه بقیه

ی مهمونی ها هم نبود!مهمونی مخصوصه همجنس گراهایی بود که با پارتنر هاشون از همه جای ایران اومده بودن...راهی برای

پسِر ۱۷ ساله ی خواستنی رو بیرون رفتن نداشتیم و باید صبر میکردیم تا اون مهمونی تموم بشه...اما خطری هم نبود که دو تا

توی اون مهمونی تهدید نکنه....و این شد شروع روزایی که فکرش رو هم نکرده بودیم!!!

گاهی روزایی میان سراغت که از همه ی حالت های زندگیت دور بودن،روزایی که میفهمی درد و بدبختی یعنی چی!اتفاقایی

ِن

ِن خوشبختی هایی که میگم یکیش صدا کرد

ِن همه ی خوشبختی هات....پایا

واست میوفته که میشه شروعه روزای سخت و پایا

زبو ِن پدرته...یکیش رو وقتیه که آرامش نداری و سرت رو روی زانو های مادرت میزاری...وقتی که فارغ از همه ی اسمت از

چیزا های دنیا بچگی میکنی...کناره خانوادتی و تو جمعشون لذت میبری....

پایان خوشبختی هات یعنی این ها....این هایی که برای من و عرفان ۷ ساله پیش تموم شد!

فهمیدیم شروع سختی ها این نیست که سرت داد بزنن یا تو گوشی بخوری از پدرت، اونوقته که با التماس بخوای حرف بزنی و

اجازه ندن...اونوقته که بدون هیچ پولی از خونه بندازنت بیرون و جایی نباشه که بری...اونوقته که همه چیز دست به دسته هم

میده تا عوضیت کنه...اونوقته که وقتی پسر یا دختری رو که به خاطر شکست عشقی خودکشی میکنه رو میبینی بهش

میخندی...اونوقتی که عشق هیچوقت تو زندگیت معنایی پیدا نکرده!

ِ

شروع روزای سخت برای ما تنبیه های سخت توی ۴ متر برف های کردستان بود،روزای سخت شالق خوردن هایی بود که به

خاطر تیر اندازی اشتباه کبودمون میکرد...روزای سخت روزایی بود که یادمون میدادن توی این شغل عشق و محبت و خانواده

خو ِن َمر ُدِمت ترسید! دیگه جایی نداره!روزای سخت روزایی بود که یاد گرفتیم دیگه نباید از خون ترسید...باید از ریختن

شب قبل رو تا صبح پای سیستم های امنیتی بودیم...چشمام دیگه از خستگی باز نمیشد.نگاهی به ساعت کردم...هفت و نیم صبح

بود!

_سیستم رو خاموش کن عرفان...ایمیل بزن به سامیار تا ادامشو اون کنترل کنه.

عرفان_امشب چیکار میکنیم؟میخوان یه محموله جا به جا کنن...اما محموله ی اصلی ظاهرا دو هفته ی دیگه جا به جا

میشه...توی مرز پاکستان!تصمیمت چیه؟

_باید روی محموله ی اصلی تمرکز کنیم...اگه االن قدمی برداریم هر چی بدستمون رسیده میپره!

سری تکون داد و منم به سمت حمام رفتم،بعد از حمام تا ساعت یازده خوابیدم...از بی خوابی هایی که میکشیدم زیر چشمام کبود

شده بود.جلوی روشویی ایستادم تا صورتم رو بشورم،ُمشتم رو پر از آب کردم و توی صورتم پاشیدم...به خودم توی آیینه نگاه

کردم،از خودم بیزار بودم...هر دومون از چهره هامون بیزار بودیم...از چشم هام بدم میومد...چشمایی که به پدرم کشیده بود...از

چال های روی گونم که دلبری میکرد!پوستم گندمی بود...ِم ِث مامانم!و من از همشون بیزار بودم.شاید خیلی از چیزامو سره این

قیافه از دست داده بودم....

با صدای تقه ی در به خودم اومدم.عرفان_بیا بیرون دیگه اه...چه غلطی میکنی اون تو دو ساعته

در رو باز کردم و بیرون رفتم که شیرجه زد توی دستشویی،خندیدم و توی اتاق رفتم...لباسمو عوض کردم و از خونه بیرون

زدم،داشتم بند های کفش های اسپرتم رو میبستم که عرفان از توی خونه داد زد_شب دیر نکنی هااااا...زشته سره شام برسیم.

از همونجا با خنده گفتم_چشم خانم سعیمو میکنم.

آسانسور طبقه ی باال بود،دکمه رو زدم و منتظر شدم.

بعد از دو دقیقه ای توی طبقه ی خودمون ایستاد و با عجله درو باز کردم که متوجه دو تا خانمی که توی آسانسور بودن شدم،یه

خانِم نسبتا ُم ِسن چادری....ذهنم رفت سمته مادرم که آخرین بار یکسال پیش دیده بودمش،با صدای پر از حرص دختر جوونی که

دست به سینه کنار اون خانم ایستاده بود باز به خودم اومدم_آقای محترم مردم کار و زندگی دارن،یا بیا تو یا از جلوی در

آسانسور برو اونور که ما بریم...

ببخشیدی گفتم و وارد اتاقک آسانسور شدم و گوشه ای ایستادم، اون خانم که معلوم بود مادرشه بهش اخمی کرد و با خوشرویی

رو به من گفت_معذرت میخوام پسرم،دخترم منظوری نداشت،یکم عجوله!

سری تکون دادم_خواهش میکنم

زیر چشمی نگاهی به دختره کردم که با حرص به مادرش نگاه میکرد،بیشتر از ۲۰ سال بهش نمیخورد!قّدش تا شونه های من

مهمو ِن یکی از همسایه بود و هیکل ظریفی داشت،آرایش زیادی داشت و از لباسای گرونش معلوم بود که ماله اینورا نیست.حتما

ها بودن...

آسانسور ایستاد و پشت اون خانم چادری از آسانسور بیرون رفتم و پشتمم اون دختر بیرون اومد و از مجتمع بیرون رفتن.منم به

سمت موتورم رفتم و روشنش کردم و از مجتمع بیرون اومدم و با سرعت از کناره اون دختر که سواره شاسی بلندش میشد رد

شدم.

بعد از نیم ساعت جلوی درب یک خونه ی ویالیی بزرگ ایستادم و بوق زدم،در باز شد و جلوی درب اصلی ویال موتورمو

خاموش کردم و از موتور پیاده شدم...کاله کاس ِکتَمو از روی سرم برداشتم و توی موهام دست کشیدم،یکی از دوتا بادیگاردی که

جلوی در ایستاده بودن جلو اومد و گفت_بفرمایید،آقا منتظرتونن

سری تکون دادم و داخل شدم، اونم پشت سرم میومد.یه خونه ی ۴۰۰ متر ِی دوبلکس که گوشه و کنارش از عتیقه های قیمتی و

مجسمه ها پر شده بود.روی یکی از مبل های سلطنتی نشستم...دختری که لباسه خدمتکاری پوشیده بود جلو اومد و رو به روم

ایستاد_سالم، خیلی خوش اومدین!آقای عظیمی االن خدمتتون میرسن!

زیر لب باشه ای گفتم و بهش چشمک زدم.در جوابم چشمکی زد که خیالم از بابتش راحت شد که همه چیز طبق روال پیش میره

و اونم رفت.بعد از سه سال ۶ نفر از آدم های خودمون رو بینشون جا داده بودیم تا همه چیز دقیق کنترل بشه.

صدای قدم های عظیمی از پشت سرم اومد.از جام بلند شدم و رو به روی هم ایستادیم.مردی ۵۱ ساله،چشم های سبز و موهای

زرد رنگ!قد و هیکل درشتی داشت...اولین بار تو سالن بدنسازیش خودمو بهش نشون دادم.

_دیر اومدی،همه چی رو به راهه؟

سری تکون دادم_با توجه به بِپا هایی که برام میزاری فکر نمیکنم از رفت و اومدم بی خبر باشین

خنده ی بلندی کرد و اشاره به مبل کرد_بشین پسر که خیلی کار داریم

روی مبل سمت چپش نشستم.

عظیمی_برای امشب برنامه ها داریم.

جوری که یعنی نمیدونم با تعجب بهش نگاه کردم_چه برنامه ای؟

عظیمی_یه محموله مث محموله های قبل.از پاکستان وارد میشه!با خریدار از قبل هماهنگ شدهتو باید این محموله رو به

دستشون برسونی

_خب...خریدار کی هست؟

عظیمی_شاید بشناسیش!منصور کامروا...

پوزخند زدم،،،منصور کامروا...

ِی بزرگ میگیره!توی اون مهمونی همه ی

عظیمی_هفت سال پیش توی خونه باغ بزرگی که نزدیکای تهران داشته یه مهمون

همجنس گراها رو از سراسر ایران دعوت میکنه...اما وسطه مهمونی که تقریبا نصف شب بوده پلیس اونجا رو محاصره

میکنه....با توجه به تعداد زیادشون یک سری موفق میشن فرار کنن و پلیس نمیتونه همشونو دستگیر کنه!اما صاحب مهمونی که

همین منصور کامروا بوده دستگیر میشه و حاال نمیدونم با چه طرفندی بعد از هفت سال از زندان بیرونه!

ابرویی باال انداختم_یه همجنس باز تو قاچاق مواد؟

_کاریه که تازه شروع کرده!البته پول زیادی هم گیر ما میاد...

عظیمی_اگر محموله ی امشب بدون هیچ اشتباهی انجام بشه با ما شروع به کار میکنه...اونوقت میتونیم بهش پیشنهاد خرید

محموله ی بزرگی رو بدیم که تقریبا دو هفته ی دیگه وارد میکنیم؛چطوره؟

_امشب ساعت چند؟

عظیمی لبخند دندون نمایی زد _طرفای دوازده صدات میکنم!میدونم درست انجام میدی کارتو

_جنس چی هست؟

عظیمی_سه چهارمش هروئین و بقیش تریاک!خالصه خالص!

****

همه جا ساکت بود...هیچکدوم صدایی ازشون بلند نمیشد!از اومدن عرفان زیاد نه،ولی از اومدن من زیادی تعجب کرده

بودن،حتی تو چشمای بابام اینو میخوندم.

بابام....چقد دلم میخواست تو چشماش نگاه کنم و پشت دستای زبرشو ببوسم.خانم جان جلو اومد،چقدر تالش میکرد خشمشو

کنترل کنه و نشون نده،چقدر تالش میکرد حاال که نوه اش بعد از چند سال اومده دیدنش با خوشرویی باهاش رفتار کنه!

کی میگه مادر بزرگا مهربونن؟کی میگه نوه هاشونو خیلی دوست دارن؟؟؟این همون زنی نیست که هفت سال پیش به دو تا نوه

ی آوارش جا نداد؟همون زنی نیست که با صالبتش درو رومون بست؟!؟

جلو رفتم تا دستشو ببوسم!!!دست بوسیدنی که از هزاران فوش بدتر بود.

دسته چروکیده و پیرشو توی دستم گرفتم و به سمت لبم بردم

صدای پدرم ستون های خونه رو به لرزه انداخت.

ِج ِستو که تو خونه گذاشتی حداقل دست مادرمو نجس نکن

ِی نَ

_پا

درونم سوخت اما به روی خودم نیاوردم و دست خانم جون رو بوسیدم و از جا بلند شدم،نگاهم توی چشم های به اشک نشسته ی

مامانم افتاد...با نفرت سرش رو برگردوند تا چشاشو نبینم.

طاقت هر چیزی رو داشتم...اما این یکی رو...اصال!

ای کاش ما مردا هم میتونستیم با خیال راحت بغضمون رو بشکنیم و اشک بریزیم ...ای کاش قدرت اینو داشتم که جلو میرفتم و

مامانمو محکم توی آغوشم میگرفتم.

کی میگه مادرا طرفه پسرهاشونن؟پس چرا مادره من سکوت کرد؟شاید این اولین سوالی باشه که بعد از مشخص شدن هویتم

ازش بپرسم....

خانم جون تعارف کرد بشینیم.وانمود کردم که خونسردم و روی صندلی خالی کنار عرفان نشستم و مسیح هم اون طرفم بود.مریم

که رو به روم بود یواشکی رو به من لبخندی زد و منم لبخندشو بی جواب نذاشتم.مسیح سرشو کنار گوشم آورد_معذرت میخوام

نمیخواستم ناراحتت کنن فقط میخواستم اینبار خانوادمون کامل باشه!

پوزخند زدم....کامل؟؟؟؟خانواده ی ما فقط در صورته نبودن من ناقص بود؟یعنی وقتی که من بودم کامل میشدن؟؟؟هه کامل...ای

کاش میتونستم بگم خانواده ی ۶ نفره ی ما با ۵ نفر کامل نیست....!اما اون از کجا باید میدونست ؟؟؟

_مهم نیس!عادی شده برام.

ِن من به سر شام رسیده

صدای شمیم دختر عمم که بشقاب هارو جلومون میچید باعث شد به سمتش برگردم،به خاطر دیر اومد

بودیم.

شمیم_زیر اُدکلن دوش گرفتی پسر دایی؟؟؟

موش کوچولوی هفت سال پیش چقدر بزرگ شده بود!اما هنوزم همون زبون درازه قدیم بود.

قبل از اینکه جواب بدم عمه مینا مادر شمیم با تمسخر جواب داد_باالخره باید یه جوری بوی اون زهرماری هایی که میکشه رو

نِجا غلط نمیزنیم عمه جان! َس از بین ببره،راستی ببخشید ما سر سفرمون مشروب نداریم هاااا...ما توی ت

ال اله اال هللا،در جواب خندیدم که بیشتر کفریشون کنم-آره عمه جان...دیدم شما به بوی الکل و مواد آلرژی دارین منم به جاش

عطرمو زیادی زدم،آخه نیست ک عمو مازیار)شوهر عمه(و علی آقاتون)پسر عمه(اصال از این چیزا سر در نمیارن و سمتتون

نمیارن؛واسه همین براتون خوب نیست این چیزا...

ُم اگه عرفان

پا نشگون نگرفته بود بازم ادامه میدادم...

دست خودم نبود...حداقل اینجوری خودمو اروم میکردم!عمه با عصبانیّت توپید_پسره ی عوضی، کسی نیست کصافط کاری های

خودتو جمع کنه اونوقت زورت رسیده به شوهر و بچه ی من ؟اگه بچه اینجا ننشسته بود که به همه میگفتن چه گنده کاریایی

میکنی و ...

خانم جون دیس برنج رو روی میز کوبید و سر عمه داد کشید_ببینم میتونید امشبو که دور هم جمع شدین به هم کوفت کنین یا

نه؟!

عمه ساکت شد و رو برگردوند ...مریم از خنده سرخ شده بود و سرشو زیر انداخته بود!من و مسیح و عرفان هم دست کمی از

اون نداشتیم!؟بعد از غدا همه برای خوردن چایی و میوه دور هم جمع شده بودن!انگار که ما اصال نبودیم و هیچکس هم آدم

حسابمون نمیکرد

گاهی سنگینی زنی به نام مادرو حس میکردم اما وقتی سرم رو برمیگردوندم خبری از اون نگاه نبود،شایدم توی خیاالت

بودم...قلبم روی تنم سنگینی میکرد...چجوری این سرنوشت رو برای خودم رقم زدم؟تکیه گاهی مثل پدر رو از دست داده

بودم...مامانم ۷ سال توی چشمام نگاه نکرده بود!گفته بود از شیرش حاللم نمیکنه!!!چی مهمتر بود از حاللی ِت مادر؟بهترین ادم

دنیا هم که باشی و مادرت حاللت نکنه اونوقت تکلیفت چیه؟!بابام ِم ِث یه آشغال از خونه پرتم کرده بود بیرون و حتی فکر نکرد

توی اون سن کجا رو دارم برم....

حتی حاال هم نمیدونه کجام...

عرفان و من...دو تا قربانی بودیم که همه چیزشون رو از دست داده بودن.سرم رو به طرف بابام برگردوندم،از وقتی منو دیده

بود اخم از روی صورتش کنار نمیرفت!

من پسر بزرگشون بودم...بیست و پنج سالم بود!مریم بیست و دو ساله بود و با هم دانشگاهیش سهند ازدواج کرده بود.شنیده بودم

پسر خوبیه اما با تعریف هایی که از من شنیده بود زیاد سمتم نمیومد.مسیح ۱۸ ساله بود و امسال کنکور دانشگاه سراسری قبول

شده بود.

تا به خودم اومدم میزی که جلوی مسیح بود پر از کادو شده بودو یک کیک بزرگ!عرفان کادوی من رو هم گذاشته بود.

به پیشنهاد همه اول خواست کادو هاشو باز کنه.

مسیح_خب اول مرسی از همه بابت کادوهاتون،اما اول میخوام کادوی مامان و بابای عزیزمو باز کنم.

جعبه ی کوچیکی رو از روی میز برداشتو باز کرد،یه سوییچ رو از جعبه بیرون آورد و با خوشحالی تو آغوشه بابا پرید.آغوشی

که من سالها بود حسرتش رو میکشیدم چه راحت برای اون باز شده بود.

عاطفه خواهر عرفان با ذوق گفت_عمو جان ،حاال سوییچ ماله چی هست؟؟؟

بابا_جنسی ِس سفید رنگ!تو پارکینگ خونه گذاشتمش.

صدای پچ پچ ها باند شد و بغض گلومو چنگ زد ...حق نداشتم حسودی کنم؟من با اون شرایط سخت زندگی کنم و برادری که از

من ۷ سال کوچیکتره توی آرامش کناره مادر و پدری که من ندارم!مسیح دست بابا رو بوسید و بازم تشکر کرد بابا با نفرت توی

چشمام ذل زد و گفت:باالخره همین یک پسر رو که بیشتر ندارم!مسیح همیشه سربلندم کرده...

ِی

سنگین نگاه همه روی من...بازم باید لبخند میزدم رو به همشون و خفه میشدم؟

لبخند زدم...با درد اما!

مسیح سعی کرد جو رو عوض کنه...

مسیح_خب دیگه...بریم سره کادوی داداشم.

جعبه ی کادوی من رو برداشت و باز کرد،ساعت مارک داری که گرفته بودم رو از جعبه در آوردو با خوشحالی تشکر کرد،در

جواب بازم لبخند زدم و سر تکون دادم.خواست ساعت رو روی مچ دستش ببنده که بابا بی توجه به خوشحالیش بهش توپید_خودم

بهترشو میخرم دستت کنی،رفتیم خونه بندازش سطل آشغال.

مسیح با تعجب و ناراحتی توی صورت بابا ذل زد و بابا بی رحمانه ادامه داد_پولی که اون در میاره از راهه دزدی و فساده

باباجان!

دیگه طاقت اونجا بودنو نداشتم،پولی که من با سگ دو زدن و کلی استرس در میوردم از راهه دزدی و فساد نبود!از راهه

محافظت از جو ِن هموطن هام بود.

از جام بلند شدم...ولی نه با ناراحتی...نه با اخم...با لبخندی که جونمو میسوزوند،کنار خانم جان رفتم که کنار مادرم نشسته

بود،خم شدم و پیشونیشو بوسیدم،دستشو توی دستم فشردم..بد کرده بود اما احترام بزرگتر واجب بود!بزرگتری که روزی همه ی

امیدم رو نا امید کرده بود.

خانم جون ما دیگه باید بریم،ممنون که دور هم جمعمون کردین.اصال نمیخواستم اینقد زود برم اما سانسه آخر باشگاهه و

شاگردامون منتظرن.

عرفان هم از جاش بلند شده بود

چقدر واضح دروغ گفته بودم،شاید بعضی ها از رفتاره بابام خوشحال شده بودن و بعضی ها هم دلشون سوخته بود برام!خودم

چی؟نمیدونم...

با حس بوی عطر همیشگی مامان سرم رو به سمتش چرخوندم...اینبار اشکه تو چشاشو پنهون نکرد...اینبار صورتشو ازم

برنگردوند!پوزخندی زدم و دست خانم جون رو ول کردم و رو به جمع بلند خداحافظی کردم و عرفان هم همین کارو کرد،چند

قدم تا در بیشتر برنداشته بودم که با صدای مامان متوقف شدم...

_محمد ح ّسام؟

برگشتم...از جا بلند شده بود...دوباره صدام کرده بود...بعد از این همه سال اسممو به زبون آورده بود...اشک هاش روی

صورتش ُسر میخوردن....

جلو اومد...سینه به سینم ایستاد و تو چشمام ذل زد...

قّدش تا شونه هام بود.

با لبخندی از ته دلم نگاهش کردم

_جانم مامان؟

صدای گرفته

با بغضش توی گوشم پیچید_دیگه هیچ وقت نمیخوام هیچ جایی ببینمت...دیگه برنگرد!

ِله شدم!از هزاران سیلی بدتر نبود؟از هزاران درِد َشالق هایی که خورده بودم بدتر نبود؟بغ ِض ۷ساله رو باز هم قورت دادم....

بازم لبخند...لبخندی که باعث شد درد رو توی همه وجودم حس کنم.

_مطمئن باشید...دیگه منو نمیبینید!¡

از زبان مهدیس:

کالفه گوشیمو روی تخت پرت کردم...با صدای زنگ در سریع به طرفش رفتم و بازش کردم،عمو مسلم یا همون بابای دروغی

با قیافه ای کالفه تر از من وارد شد و پشت سرش زن عمو ستاره!توی خونه زن عموم بود و اون بیرون باید مامان صداش

میکردم....

_سالم

عمو مسلم سوالی بهم نگاه کرد و گفت_سالم،جواب نمیده؟

_هر چی زنگ زدم میگه در دسترس نیست...خیلی حالش خراب شد؟؟؟

عمو_نترس!ولی از لبخندایی که میزد معلوم بود چقدر حالش بده

عمو به طرف اتاقش رفت و از همون جا گفت_من دارم میرم کالنتری،امشب یه سری کار دارم.

_در مورد همون پرونده ای که محمد حسام داره روش کار میکنه؟

عمو_آره دخترم...میرم به کارهای همین پرونده برسم.شاید این آخرین پرونده ای باشه که هویت محمد حسام رو مخفی نگه

داشته!

سری تکون دادم_نمیتونم تصور کنم چه حالی میشن...وقتی همه چیزو در مورد محمد حسام بفهمن!

عمو با لباس فرمش از اتاق بیرون اومد و بعد از خدافظی از من و زن عمو رفت.دوباره به اتاقم برگشتم و شماره ی محمد حسام

رو گرفتم اما ایندفعه خاموش بو،شماره ی عرفان رو با دستایی لرزون گرفتم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم...با یه دستم گوشیو

گرفته بودم و با یه دستم پوستای لبمو میکندم از استرس.

بعد از چند تا بوق جواب داد_الو عرفان؟

عرفان_سالم ،جانم؟

از صداش معلوم بود حاله اونم تعریفی نداره.

_نمیدونی کجا رفت؟

عرفان_گفت میده جایی که حالشو خوب کنه...اوضاع خوبی نداشت،من که نمیدونم کجا ولی تو مطمئنم میدونی کجا حالشو خوب

میکنه.

_اوکی منم میرم دنبالش...نمیخوام تنها بمونه،خدافظ!

عرفان_یادت تره به منم خبر بدی.بای

سریع لباس پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم،ستاره روی مبل نشسته بود و کتاب میخوند.

_من دارم میرم دنبال محمد حسام!خیلی نگرانشم

منتظر جوابش نشدم و از خونه بیرون زدم...ساعت ده و نیم شب بود.

تاکسی دم در ایستاده بود...سریع سوار شدم و آدرس رو دادم!بعد از نیم ساعت رسیدم،پیاده شدم و تاکسی از کنارم رد شد و

رفت.

همه جا خیلی تاریک و ترسناک بود!چراغ قوه ی گوشیمو روشن کردم و یکم جلوتر رفتم.با دیدن موتور هوندای مشکی رنگش

قدم هامو تند تر کردم.روی زمین نشسته بود و به موتورش تکیه داده بود...همیشه وقتی به این درجه از خرابی میرسید میومد

بام.

دلم برای دیدنش لک زده بود!یکی از زانوهاشو خم کرده بود و دست ُمشت شدشو روی زانوش گذاشته بود، با اخم به آسمون

خیره شده بود و حتی متوجه اومدن منم نشد.

_محمد حسام؟!

به سمتم برگشت...صورتش از بغض به کبودی میزد؛دلم براش ریش شد...جلوتر رفتم و کنارش روی زمین نشستم و دستمو

روی دست ُمشت شدش گذاشتم.

محمد حسام_میدونستم میای!

صداش گرفته و خش دار بود.

_همه ی دنیا به هم بریزه یه خواهر هیچوقت داداششو تنها نمیزاره بره!کسی که داداشش همه َک ِس ِشه!

اینبار دیدم که از ته دلش لبخند زد

_چی شده؟چی دوباره گفتن بهت؟

دوباره گرفته شد و به شهری که زیر پامون بود خیره شد

محمد حسام_هفت سال بود که تو چشمام نگاه نکرده بود...هفت سال حتی اسممو به زبون نیاورده بود!اما باالخره نگام کرد

مهدیس...حتی صدامم کرد!اما نگفت برگرد،گفت.....دیگه برنگرد!

به سمتم برگشت،توی صورتم نگاه کرد و ادامه داد_تو چرا نیومدی؟؟؟چرا نیومدی ببینی صد بار شکستم و باز هم َدم نزدم؟بازم

خندیدم...

ِن اونا بودن!

_خودت هم میدونی برای من سخ ِت بی

_بابا وقتی همه چیزو بفهمه چجوری میخواد خودشو ببخشه مهدیس؟

پوزخند زدم_اونی که تو بهش میگی بابا...من مجبورم بهش بگم عموجان!هیشکی جای من نیس ببینه چی میکشم....هر وقت تو

جمعشون میشینم مادرم به عنوان زن عموم میشینه کنارم!توی چشمام نگاه میکنه و میگه مهدیس جان،ای کاش من یه دختره دیگه

م ِث تو داشتم!اما نمیدونه خودش با دستای خودش دخترشو فروخته به یکی دیگ،،،نمیدونه اونی که کنارشه واقعا دخترشه!!!

چجوری برم توی اون جمع و توی چشمای پدری نگاه کنم که دخترشو فروخته و یه بارم نرفته سراغش!؟پدری که پسرشو توی

اون سن از خونه پرت کرده بیرون و حتی اجازه ی حرف زدن بهش نداده!منم دیگه خسته شدم....تا کی صبر کنم محمد حسام؟تا

کی بشینم منتظر اون روزی که بفهمن من کی ام؟۱۹ سالمه...از وقتی زبونم باز شده به عموم گفتم بابا و به بابام گفتم عمو....اینا

زیادی نیست واسه یه دختر؟؟؟؟تا کی ستاره قراره واسه ی من مادر باشه؟تا کی؟

منو توی آغوشش گرفت و محکم فشارم داد....لرزش صداش نشون از شکستنه اون بُغضه لعنتیش بود!

محمد حسام_دیگه گریه نکن خواهر کوچولو....من و تو همدیگه رو داریم!به من تکیه کن....تموم میشه!!!!

روی ساعت ُمچیم رو نگاه کردم...ساعت دوازده و سی و شش دقیقه بود!به جز نور کامیونی که مواد توش جاسازی شده بود هیچ

نوری توی جاده نبود.کامیون رو کناره جاده گذاشته بودن و یک دویست و شش مشکی رنگ هم پشت سرش!آدمها توی ماشین

نشسته بودن و اصراف تریلی هم ده نفر محافظ...

نور ماشینی از دور توجهم رو جلب کرد...توی اون جاده کسی رفت و آمد نمیکرد و برای همین جنس اینجا جا به جا میشد.

نور ماشین نزدیک تر شد،یه سمند مشکی رنگ بود!درسته...خودشون بودن!از اینکه باید باهاشون همکاری میکروم راضی

نبودم اما واسه ی اینکه بهم اعتناد کنن و توی محموله ی بعدی که اصلی ترین بود و ۳سال برای دست پیدا کردن بهش تالش

کرده بودم هم نقش داشته باشم تا همشونو از بین ببرم چاره ای جز همکاری باهاشون نداشتم.

سمند کنار جاده توقف کرد و دو تا بادیگارد از در های عقب ماشین پیاده شدند.یکی از بادیگارد ها در جلو رو باز کرد!مردی

حدودا ۴۰ ساله پیاده شد...صورتی سبزه و هیکلی فوق العاده ورزیده داشت...انگار که خیلی وقته روی این بدن کار کرده باشه!

راننده هم که دست کمی از بادیگاردا نداشت پیاده شد...هر ۴ نفر به سمتمون اومدن.دو تا محافظ اطراف من ایستادن.

رو به روی هم قرار گرفتیم.

_دیر اومدین.قرارمون ساعت دوازده بود.

یکی از بادیگارد ها گفت_جنس رو رد کن بیاد...حرفه اضافه نداریم.

ِر اون یک

نف اصلی خوب توی صورتم دقیق شد!دستشو جلو آورد و مقابلم قرار داد.

_کامروا هستم....منصو ِر کامروا!

با شنیدن اسمش بیشتر از اینکه متنفر بشم تعجب کردم!قرار نبود خودش برای گرفتن جنس بیاد!

به دستش که جلوم دراز شده بود خیره شدم و پوزخند زدم.دستشو عقب کشید و با عصبانیت بهم نگاه کرد.

کامروا_این چه دل و جراتیه؟تا امروز کسی با من همچین رفتاری رو نداشته!

ابرویی باال انداختم و دست به سینه شدم_از امروز اینجوریه!؟من

ِ

محتاج تو نیسم که جلوت دوال و راست بشم

کامروا_اگر عظیمی آدمه مطمئنی نبود هیچوقت ازش جنس نمیخریدم!وگرنه...

_اومدی جنست و تحویل بگیری و بری...

با سر به همون بادیگاردش اشاره کردم و ادامه دادم_حرف اضافه نداریم.

کامروا_کامیون رو بفرست دنبال ماشینمون.

_اول پول

ق کرد.همون به سمت ماشین رفت و از توی صندوق عقب چمدونی رو بیرون آورد و به سمتم ُ اشاره ای به یکی از اون سه تا ل ُدر

گرفت.

اشاره ای به یکی از محافظام کردم .محافظم چمدون رو گرفت .درش رو باز کرد...محافظ با دیدن محتویات)پول ها(داخل

چمدون سرشو به نشون مثبت تکون داد.

دِم اون ۴ نفر سوار ماشین شدن و کامیون پشت سرشون به راه افتاد.با صدای موبایلم از جیب درش آوردم و با زدن دکمه اتصال

گوشم گذاشتم.

عظیمی_همه چیز درست پیش رفت؟

_بله،جنس رو تحویل دادیم.

عظیمی_بعد از این همه وقت میدونستم باید به تو اعتماد کنم،محموله ی بعدی رو به تو میسپارم!

صدای بوق ممتد نشون از قطع کردنش میداد.

وسط جاده ایستادم و به کامیونی که از ما فاصله گرفته بود خیره شدم....

پوزخند زدم.....

_همه چیز اونجوری نمیشه که شما میخواین!از خجالته همتون در میام....به زودی$

****

غرق خواب بودم اما تکون های دست عرفان که لحظه ای متوقف نمیشد خوابمو بهم زد.روی کاناپه خوابیدن باعث شده بود تمام

بدنم درد بگیره...

عرفان_بلندشو محمد حسام��...پاشو احمق گوشیت داره زنگ میخوره��محمد حساااام...ِد پاشو دیگه اَل َدنگ��

از جام بلند شدمو دستمو به چشمام مالیدم...با صدای خواب آلود و خش داری پرسیدم_کیه سر صبحی؟

ِشتو جمع کن....عمو ُمسلمه

عرفان_سره صبح نیست و ساعت از ده رد شده،پاشو لَ

گوشی رو به سمتم گرفت،گرفتم و تماسو باز کردم.

_سالم عمو جان_سالم پسرم...حالت بهتره؟

_خوبم شما خوبین؟ _شکر،باید راجع به پرونده صحبت کنیم.

_خیر باشه...اتفاقی که نیفتاده؟

_اتفاق ها که پشت سر هم میوفته اما باید کمی مشورت کنیم در موردش...چون مسئول این پرونده شما دو نفرین و بهتره بیاین تا

راجع بهش صحبت کنیم.البته یکیتون هم بیاین کافیه...

_عرفان امروز به جای سامیار باید پای سیستم ها باشه،من کجا بیام تا صحبت کنیم؟

_بیا دفترم محمد حسام.

اونقدر تعجب زده شدم که خواب به کلی از سرم پرید و از جام بلند شدم_چییییییییی؟بیاااااام کالنتررررری؟؟؟؟؟نه عموجان...بعد

از ۷ سال میخواین همه ی زحمتامو با یه کاره الکی هدر بدم؟؟؟؟

_مشکلی پیش نمیاد محمد حسام جان. ُمجرم های اون پرونده االن سرشون اونقدر به محموله ی اصلی گرمه که حواسشون به تو

نیست...به عالوه دیگه اعتمادشون به تو جلب شده!من همه چیو کنترل میکنم.کسی تعقیبت نمیکنه...مواظبم!

موتورم رو با نشون دادن کارتم به یکی از سرباز ها سپردم،وارد کالنتری شدم.قد و هیکلم زیادی توی چشم میزد.با تقه ای به در

وارد اتاق عمو شدم....غیر از خودش چند نفر از سرهنگ ها و سرگرد و مافوق هایی که غیر مستقیم باهاشون در ارتباط بودن

توی اتاق دور میز بزرگی جمع شده بودن.سالم کردم و بعد از دست دادن با همشون نشستم.مشورت در مورد پرونده ی در حال

اتمام یک ساعتی طول کشید و تونستم نقشمو برای اطمینان از همکارشون نشون بدم.

بعد از خدافظی از دفتر عمو بیرون زدم...بودنم اینجا خطرناک بود!داشتم توی کالنتری به سمت در خروجی راه میرفتم و سرم

توی گوشیم بود،عرفان sms زده بود که باید زودتر خودمو برسونم خونه!خواستم جواب رو تایپ کنم که محکم با کسی برخورد

کردم.سرم رو بلند کردم و خواستم عذر خواهی کنم ک.....نگاهم توی نگاه بابا افتاد.فکرشم نمیکردم اینجا بیاد و منو ببینه...یه

کارمند بازنشسته ی نیرو انتظامی فقط برای سر زدن به همکارای قدیمش اینجا میومد.....هنگ بودم و حتی نمیدونستم باید چیکار

کنم.

-س..سسسالم....

بدون اینکه جوابمو بده نگاه برزخیشو ازم گرفت و به دور و بر نگاهی کرد!میخواست ببینه کسی ما رو با هم ندیده باشه...بازوم

رو توی مشتش گرفت و به طرفی از راهرو که به جایی دید نداشت کشیدم.رفتارش خوشونت آمیز بود...

طوری که سعی میکرد صداش باال نره گفت_پسره ی عوضی اینجا چیکار میکنی هان؟

_من...

بابا_خفه شو و هیچی نگو!گرفتنت آره؟کدوم یکی از گندکاریات رو شده که اینجایی؟توی این کالنتری همه من و عموتو

میشناسن،همه همکارای قدیم منن...اومدی آبروی ما رو به بازی بگیری؟این همه کثافت کاری میکنی بس نیس؟فهمیدن که ِی

دزده معتاده ....استغفرهللا!فهمیدن آره؟آررررررره؟

با بغض توی صورتش نگاه کردم...میخواست بگه همجنس بازم؟میخواست بگه....

_هیچکس هیچی نفهمیده....

...۴سال سختی تو کردستان محکمم کرده بود؟۴ سال دلتنگی و زجر...۴سال شکنجه و تالش...۷سال َمرد یعنی محکم بودن

شده بودم؟؟؟ َم تنهایی...۷سال گمنام بودن... رد

َمرد

شده بودم تا بُغض و درِد دلم رو خفه کنم و نشکنم؟!

بازومو با پوزخند تلخی از توی دستش بیرون کشیدم و تلخ تلخ توی صورتش ذل زدم.

ِرت میشه نگاش کنی افتخار میکنی....

_ولی شما همین روزا خیلی چیزا رو میفهمی!اون موقع به همین پسری که عا

َجنی مثل تو افتخار نمیکم

بابا_گمشو برو از اینجا!من هیچوقت به لَ

لبخند زدم...با درد...

_خدافظ.

گذشتم از پدرم...از کسی که نگرانه آبروش پیش همکاراش بود اما هیچوقت نگران نشد که پسر بزرگش شبا رو کجا چشم به

روی هم میزاره...نگران نشد ۷ سال پسرش چجوری زندگی کرده...من گذشته بودم...از مادری که گفت دیگه هیچوقت

برنگردم...و االن...گذشتم از پدری که روزی بی رحمانه قضاوتم کرد و حتی حرف ازم نشنید...

َهم کردن و

گذشتم از همه ی کسایی که تو اوج نوجوانی ولم کردن...کنارم نبودن و در رو به روم باز نکردن!کسایی که بارها ِل

دیدن که صدام در نیومد.

من گذشتم...حتی بخشیدم همه ی آدمایی که لحظه های زندگیمو سیاه کردن!!!

از توی کالنتری بیرون اومدم...تمام مّدت چشمم به اطرفم بود که تعقیبم نکنه!باید خودمو میرسوندم خونه،معلوم بود عرفان کاره

مهمی داره که sms داده و گفته خودمو برسونم!

نشستم روی موتورم و کاله رو روی سرم گذاشتم،زیپ کاپ َشنَم رو باال کشیدم و موتور رو روشن کردم...با سرعت از الی

ترافیک سنگین تهران و ماشین ها گذشتم و به سمت خونه رفتم.

موتورم رو توی پارکینگ آپارتمان گذاشتم.حوصله ی منتظر موندن برای آسانسور رو نداشتم...از پله ها باال رفتم و با نفس نفس

درو با کلید باز کردم.

خونه ای که توش بودیم برای عرفان بود...عمو مهران براش خریده بود تا آواره نباشه!هر چی بود عمو مهران مثل پدر من به

کل از پسرش دست نکشیده بود!عرفان رو صدا کردم...صداش از توی اتاقی که سیستم ها بسته شده بودن میومد...! ّی

ِچ وارد اتاق شدم...پشت یکی از صندلی ها نشسته بود و با دقت یکی از دوربین ها رو ک

میکرد.

_چی شده عرفان؟؟؟چیزی پیدا کردی؟

عرفان_آره فک کنم...بیا بشین

روی صندلی کنارش نشستم.عرفان_دوربین هایی که تحت کنتر ِل عظیمی بودن رو با چند تا از بچه ها َهک کردیم...کاره

ِی آسونی نبود اما از پسش بر اومدیم،این یکی شاید برای تو هم خیلی عجیب باشه!یه خونه ی

ویالی چند صد متری که معلومه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز