ی مهمونی ها هم نبود!مهمونی مخصوصه همجنس گراهایی بود که با پارتنر هاشون از همه جای ایران اومده بودن...راهی برای
پسِر ۱۷ ساله ی خواستنی رو بیرون رفتن نداشتیم و باید صبر میکردیم تا اون مهمونی تموم بشه...اما خطری هم نبود که دو تا
توی اون مهمونی تهدید نکنه....و این شد شروع روزایی که فکرش رو هم نکرده بودیم!!!
گاهی روزایی میان سراغت که از همه ی حالت های زندگیت دور بودن،روزایی که میفهمی درد و بدبختی یعنی چی!اتفاقایی
ِن
ِن خوشبختی هایی که میگم یکیش صدا کرد
ِن همه ی خوشبختی هات....پایا
واست میوفته که میشه شروعه روزای سخت و پایا
زبو ِن پدرته...یکیش رو وقتیه که آرامش نداری و سرت رو روی زانو های مادرت میزاری...وقتی که فارغ از همه ی اسمت از
چیزا های دنیا بچگی میکنی...کناره خانوادتی و تو جمعشون لذت میبری....
پایان خوشبختی هات یعنی این ها....این هایی که برای من و عرفان ۷ ساله پیش تموم شد!
فهمیدیم شروع سختی ها این نیست که سرت داد بزنن یا تو گوشی بخوری از پدرت، اونوقته که با التماس بخوای حرف بزنی و
اجازه ندن...اونوقته که بدون هیچ پولی از خونه بندازنت بیرون و جایی نباشه که بری...اونوقته که همه چیز دست به دسته هم
میده تا عوضیت کنه...اونوقته که وقتی پسر یا دختری رو که به خاطر شکست عشقی خودکشی میکنه رو میبینی بهش
میخندی...اونوقتی که عشق هیچوقت تو زندگیت معنایی پیدا نکرده!
ِ
شروع روزای سخت برای ما تنبیه های سخت توی ۴ متر برف های کردستان بود،روزای سخت شالق خوردن هایی بود که به
خاطر تیر اندازی اشتباه کبودمون میکرد...روزای سخت روزایی بود که یادمون میدادن توی این شغل عشق و محبت و خانواده
خو ِن َمر ُدِمت ترسید! دیگه جایی نداره!روزای سخت روزایی بود که یاد گرفتیم دیگه نباید از خون ترسید...باید از ریختن
شب قبل رو تا صبح پای سیستم های امنیتی بودیم...چشمام دیگه از خستگی باز نمیشد.نگاهی به ساعت کردم...هفت و نیم صبح
بود!
_سیستم رو خاموش کن عرفان...ایمیل بزن به سامیار تا ادامشو اون کنترل کنه.
عرفان_امشب چیکار میکنیم؟میخوان یه محموله جا به جا کنن...اما محموله ی اصلی ظاهرا دو هفته ی دیگه جا به جا
میشه...توی مرز پاکستان!تصمیمت چیه؟
_باید روی محموله ی اصلی تمرکز کنیم...اگه االن قدمی برداریم هر چی بدستمون رسیده میپره!
سری تکون داد و منم به سمت حمام رفتم،بعد از حمام تا ساعت یازده خوابیدم...از بی خوابی هایی که میکشیدم زیر چشمام کبود
شده بود.جلوی روشویی ایستادم تا صورتم رو بشورم،ُمشتم رو پر از آب کردم و توی صورتم پاشیدم...به خودم توی آیینه نگاه
کردم،از خودم بیزار بودم...هر دومون از چهره هامون بیزار بودیم...از چشم هام بدم میومد...چشمایی که به پدرم کشیده بود...از
چال های روی گونم که دلبری میکرد!پوستم گندمی بود...ِم ِث مامانم!و من از همشون بیزار بودم.شاید خیلی از چیزامو سره این
قیافه از دست داده بودم....
با صدای تقه ی در به خودم اومدم.عرفان_بیا بیرون دیگه اه...چه غلطی میکنی اون تو دو ساعته
در رو باز کردم و بیرون رفتم که شیرجه زد توی دستشویی،خندیدم و توی اتاق رفتم...لباسمو عوض کردم و از خونه بیرون
زدم،داشتم بند های کفش های اسپرتم رو میبستم که عرفان از توی خونه داد زد_شب دیر نکنی هااااا...زشته سره شام برسیم.
از همونجا با خنده گفتم_چشم خانم سعیمو میکنم.
آسانسور طبقه ی باال بود،دکمه رو زدم و منتظر شدم.
بعد از دو دقیقه ای توی طبقه ی خودمون ایستاد و با عجله درو باز کردم که متوجه دو تا خانمی که توی آسانسور بودن شدم،یه
خانِم نسبتا ُم ِسن چادری....ذهنم رفت سمته مادرم که آخرین بار یکسال پیش دیده بودمش،با صدای پر از حرص دختر جوونی که
دست به سینه کنار اون خانم ایستاده بود باز به خودم اومدم_آقای محترم مردم کار و زندگی دارن،یا بیا تو یا از جلوی در
آسانسور برو اونور که ما بریم...
ببخشیدی گفتم و وارد اتاقک آسانسور شدم و گوشه ای ایستادم، اون خانم که معلوم بود مادرشه بهش اخمی کرد و با خوشرویی
رو به من گفت_معذرت میخوام پسرم،دخترم منظوری نداشت،یکم عجوله!
سری تکون دادم_خواهش میکنم
زیر چشمی نگاهی به دختره کردم که با حرص به مادرش نگاه میکرد،بیشتر از ۲۰ سال بهش نمیخورد!قّدش تا شونه های من
مهمو ِن یکی از همسایه بود و هیکل ظریفی داشت،آرایش زیادی داشت و از لباسای گرونش معلوم بود که ماله اینورا نیست.حتما
ها بودن...