یکی از پسر های همسایه ما با یکی از بازاری ها ازدواج کرد پدر عروس از دوستان ابراهیم بود هنوز مدتی از عروسی نگذشته بود که صدای داد و دعواهای این زن و مرد در کوچه و محله شنیده شد کار به جایی رسید که توی کوچه باهم درگیر شدند و حسابی ابروریزی کردن چند نفری برای پادرمیانی اقدام کردند اما همگی گفتند اینها باید جدا شوند اصلا به درد هم نمیخورند.
زندگی انها به صورت جدا از هم ادامه یافت تا اینکه یک روز ابراهیم به سراغ داماد رفت همه در محل ابراهیم را به عنوان یک ورزشکار مومن قبول داشتند ابراهیم که با پدر عروس رفاقت داشت میخواست هرطور که شده زندگی انها از بین نرود. روی پله کنار مزلمان نشستند و ابراهیم ساعتها با او حرف زد با اینکه داماد از او بزرگتر بود اما ارام نشسته بود و گوش میکرد ساعتی بعد ابراهیم به خانه امد و دوید سمت مادر بعد برای مادر گفت که چه حرفهایی بیان کرده ابراهیم از مادر پرسید حالا باید چی بگم این داماد حرف من رو قبول داره مادر هم به ابراهیم گفت که چه چیزهایی را به او یاداور شود بعد به اصرار ابراهیم مادر به سراغ عروس خانم رفت چند جلسه باهم صحبت کردند ابراهیم هم دستورات مادر را مو به مو اجرا میکرد داماد کوچه ما حرفهای ابراهیم را کاملا قبول و در عمل اجرا کرد هرچند خیلی از دوستان و خود من ابراهیم میگفتیم که دخالت نکند اما اخلاص در کلام ابراهیم نتیجه داد...
عروس و داماد دوباره به زندگی خود برگشتند...چند سال بعد که ابراهیم به جبهه رفت انها بچه دار شده بودند و الان 40 سال از ان ماجرا میگذرد...انها زندگی خوبی دارند و داماد و چندین نوه و....
انها زندگی خود را مدیون تلاش ابراهیم میدانند...