دوستان دوباره امروز رفتم خونه مادرشوهرم اونم اومده بود همین که من رسیدم توخونه سلام واحوال پرسی که کردم گفت باکی اومدی گفتم اسنپ گفت اهاخوبه فک کردم پسربرادرم بنده خدا ازسرکاراوردت گفتم نه عمه جان شوهرم سرکاره بعدشم باخنده گفتم اگرم بیاره که زنشم موردی که نداره 😁گفت خدا شانسو به چه کسایی میده اون بره کارکنه توام بلندکنی بیای اینجا راحت گفتم که خب منم کلی وظیفه ی دیگه دارم واین که خونه مادرشوهرم اومدم ن غریبه گفت یچی میگم ناراحت نشیاااا ولی هم خیلی سنت کمه هم خیلی پسربرادرم اشتباه بزرگی کرد یکی مث تو که بچه ای وبگیره که بخوای بشی وبال گردنش هرچی داره بریزه به پای تو بازم گفتم عمه من زنشم هرچی که اون داره مال منه هرچیم که من داشته باشم مال اونه منم وظیفه های خودمومیدونم که چیکارکنم چیکارنکنم گفت یکی مثل دختر من ساده وبی زبون یکی مث تو سلیطه وزبون دراز منم گفتم باشه شماراست میگی چقددررر رومخه اخه این اوففف بعدمادرشوهرم تواشپزخونه میگه به دل نگیرمیشناسیش که کم محلیش کن😐😐
یه چیزایی نمیشه دیگه ...ما هم ولش کردیم گذاشتیم که نشه ... شاید بعدا شد یا شاید به جاش یه چیزای دیگه شد 🙂 نمیدونم ، ولی ای کاش می شد... ...۱۴۰۳/۳/۱۹🙃 فقط با من نمی شد؟! ... میشد ، ولی نخواست...