بچه ها من با شوهرم دو سال دوست بودم از روز اولی که باهاش آشنا شدم گفت ببین ساحل جان من قصد ازدواج اصلا ندارم تو خوشگلی جوونی موقعیت خوب صد در صد برات پیش میاد اگه مورد خوبی بود باهاش ازدواج کن و بخاطر من زندگی و عمرت و حروم نکن من راصی نیستم بعد در جواب گفتم من الان از شما تقاصای ازدواج کردم؟گفتم کی میای خواستگاریم؟اصلا جدا از اینها از کجا انقدر مطمئنی که من قصد ازدواج دارم؟حالا باشه قصد ازدواج دارم مثلا از کجا انقدر مطمئنی که شما مرد ایده ال من هستی و من برای زندگی به عنوان یک همسر شما رو انتخاب میکنم؟اصلا چی شد به همچین نتیجه ای رسیدی؟آیا من رو دختر اویزونی دیدی؟بعد کبی ازم معذرت خواهی کرد گفت نه بخدا این خرفها چیه اصلا من کجا و تو کجا(چون از نظر زیبایی خیلی ازش بالاتر بودم هی میگفت من کجا و تو کجا) گفتم من و تو فقط باهم دوستیم گفت آره بخدا میدونم قصد جسارت نداشتم فقط چون من کلا به ازدواج فکر نمیکنم و گرفتاری های خاص خودمو دارم و اصلا قصد تشکیل زندگی و اینا ندارم گفتم (بچه ها حقیقتا اون موقع واقعا قصد ازدواج نداشتم ولی بعد چند ماه خیلی عاشقش شدم دلم میخواست باهاش ازدواج کنم) خلاصه گذشت و هفت ماه بعد برام یه خواستگار اومد بهش گفتم اونم گفت اگه مورد خوبیه بهش فکر کن گفتم باشه هفته بعدش گفت ساحل جان خواستگارت چی شد گفتم ردش کردم گفت عه چزا گفتم به توچه اخه نکنه باید از تو اجازه بگیرم وا ... اونم چیزی نگفت درست سال بعدش نهم مرداده ماه بود روز تولدم باهم رفتیم بیرون و کلی گشتیم کادو بهم یه انگشتر طلا کادو داد اولین تولدم بود که کنارش بودم یه انگشتر بزرگ و خوشگل واقعا خوشحال شدم خواهرم همون موقع زنگ زد داشت راجب پیشنهاد یه معرف از خواستگار جدید حرف میزد گفتم حالا میام خونه بهت زنگ میزنم الان نمیتونم خوب حرف بزنم قطع کردم پرسید کی بود گفتم خواهرم کلید کرد که ببینم خواهرت بود شمارشو ببینم اسمش و ببینم (در حد مرگ ذوق کردم داشت بهم برای اولین بار گیر میداد یعنی براش مهم شده بودم) بهش نشون دادم باز گیر داد بگو چی گفت گفتم راجب خواستگار حدید میخواست خرف بزنه خو اینجا که نمیتونستم باهاش حرف بزنم (چهره اش اونقدر غمگین شد صورتش قرمز شده بود انگار میخواست گریه کنه)گفت ساحل؟گفتم جون و دلم؟گفت من عاشقت شدم میخوام باهات ازدواج کنم میخوام تو زنم بشی خانم خونه ام باشی اما فقط یک سال دیگه بهم فرصت بده یک سال(دیگه خودتون میدونید من اون لحظه رو پاهام بند نبودم) گفت با من ازدواج میکنی به خواهرت همین الان زنگ بزن بگو هیچ خواستگاری حق نداره بیاد خونتون و تو تا یک سال آینده کلا قصد لزدواج نداری گفتم باید فکر کنم (جوابم صد در صد بله بود نمیخواستم هول بازی دربیارم) گفت باشه تا فزدا گفتم اصلااا حداقل یک ماه خواست حرف بزنه گفتم نه عزیزم نه زودتر از نمیشه گفت باشه خلاصه بله دادم و شوهرم تو اون یک سال اسم خواستگار میشنید هزار بار می مرد و زنده میشد و ما همونجوری که گفته بود یک سال بعدش عقد کردیم
هدف از زدن این تایپیک این بود که گاهی وقتها ناامید نشید شوهر من همونی بود که بارهاااا سفت و سخت تو دوستی گفته بود قصد ازدواج ندارم
بچه ها ازدواج کردن افتخار نیست ازدواج کردن همه زندگی نیست ازدواج به این معنی نیست که خوشبخت باشی بدون ازدواجم میشه خوشبخت بود امااا واقعا یه وقنهایی دلت میخواد هر جوری شده زندگی کنار عشقت رو تجربه کنی اونم رسمی و قانونی