امروز مادرشینا حلیم داشتن گفتن شام بریم بعد ۱۳ بدر تاحالا ما شام نرفتیم اونجا شغل شوهرمم ازاده تا۱۲ شب سرکاره حالا امروز ساعت ۷ اومد یه دوش گرفت نگه داشت بچه هارو منم دوش گرفتم اماده کردیم بچه هارو خودمونم اماده شدیم شد ساعت ۸ نیم دیگه راه اوفتادیم باباش میام داد ما شام خوردیم برای شمام نگه داشتیم 😐کسی که شام دعوت میکنه منتظر نمیمونه که مهمونش بیاد ما زیاد شام ناهار نمیریم اگه بریم ماهی دوبار بعد شام میریم فقط چایی میخوریم اونم چطوری مادر شوهرم یدونه لیوان میریزه یه دونه استکان اوردنی کل سینی پر چایی میشه اصلا پیر نیست بگم پیره دستش میلزره یا مثلا ۵ نفریم ۳ تا چایی میاره از شانسمم من همیشه بدون چایی میمونم منی که عاشق چایی ام هرجا له لهشو میزنم اونجا همیشه بدون چایی ام خلاصه ساعت ۸ نیم اونا شامشونو خورد میدونم ساعت ۸ نیم شام نمیخورن مام تو راه رفتیم مغازه بابام شام خوردیم رفتیم خونشون با شوهرمم بحث کردم که چرا صبر نمیکنن فلان تو خونه ام رفتیم هی گفت بیارم شام بیارم شام من گفتم دیگه دعوت کردین شام خوردین بعد میگی بیارم اخماشون رفت تو هم اورد سفره بندازه شوهرم گفت بابا اس داد مارفتیم رستوران خوردیم اومدیم دیگه بد تر اخماشون رفت تو هم
من به بچه ام شیر خشک میدم ۲ نیم ماه اس دختر خواهر شوهرم سه سالشه تا سرمو برمیگردوندم میدیم شیشه شیرو برداشته اخرین بارش گفتم فانی جان نکن مال دخترمه بعد خواهر شوهرم بهش بر خورد اومد میگه به بچه اش ارره مامانی دست نزن اشغاله دست نزن تو خودت بهرین شیر مادرو خوردی اون کثیفه دست نزن منم چیزی نگفتم ولی دلم شکست شوهرش گفت که زشته در گوشش برگشت گفت دورغ میگم مگه بخاطر اینکه خودشونو راحت کنن شیر خشک میدن دیگه جوشی شدم و گفتم به تو چه باتو مگه کاری داریم من چیزی نمیگم تو داری چی میگی هی میبافی بهم بعد شوهرمم اومد گفت چی شده داشت تو حیاط حلیم بهم میزد من گفتم بهش خواهرش میگه واااااا مگه من چی گفتم واااااا داداش بخدا من چیزی نگفتم نکبت انتر حالم ازش بهم میخوره شوهرم میگه مگه تو پول شیر خشک و میدی من شوهرم دوست داشتم زنم نده شیر خشک به تو چه مادرشم نشسته گریه میکنه میگه عروسا نمیزارن داداشا با خواهرشون خوب باش جلو دیگ نذری داره نفرین میکنه منو خیلی دلم شسکت خدا میدونه