اینقدر گریه میکردم که خدا میدونه پدرش گفت باید ببریم بیمارستان این خوب نمیشه اینطوری نمیزاشتم بچم زجر میکشید ومن لحظه لحظه شاهد بودم و با پوست و استخون حس میکردم
ساعت6صبح تصمیم گرفتیم دستگاه رو خاموش کنیم ولی گفتم بزار حالا که یک شب تحمل کردیم بمونه تا 9صبح