سلام خانمهاتوروخدا یکم بهم مشورت بدین من ده ساله ازدواج کردم خونه پدرشوهرم میشینیم دخترم امسال کلاس اوله خواهر شوهرمم دخترش امسال اوله دوتاشون همسنن.بعد این خواهرشوهرم هر روز خونه مادرشه.من سرکار میرم دخترمو میزارم خونه مادرم وقتی برمیگشتم هرروز خسته و کوفته تازه باید کارهای خونه و رسیدگی به بچمو میکردم اونم بچشو میفرستاد بالا تا 12 شب
یعنی من باید بچه اونم جمع و جور میکردم بعد تازه دخترش خیلی بی ادب و خبرچین و دروغگو بود.همش از اندام خصوصی خانمها حرف میزد فحش بد میداد وقتی میومد بالا من باید همش حواسم میبود با بچم تنها نباشن که یه حرف یا کار بیجا بکنه.
خسته شده بودم بدنم روحم جسمم نمیکشید به هر زبونی ام میگفتم که نیاد باز میومد.تازه وقتی میومد مدام در گوش بچم میخوند مادرجون و خاله (که میشد عمه بچه من)دوستت ندارن فلان چیزو برام خریدن گفتن به تو نگم.یا فلان شب که تولدم بود تا شما رفتید خاله و مادرجون کادوهای اصلیمو بهم دادن و...
دیگه از کشمکشها و جنگ اعصابهایی که واسه بچم درست میکرد و شیطنتها و بی ادبیهاش خسته بودم یه روز پنجشنبه که زودتر اومدم خونه تا رسیدم شوهرم گفت برو پول برام بزن دم عابر بانک.بهش گفتم نازنین برو پایین من برم بیرون و بیام بعد بیا بازی کن .
یدفه شروع کرد به جیغ و گریه و رفت پایین گفت زن دایی منو از خونشون بیرون کرد
من هاج و واج موندم اونام همگی ریختن بالا و خواهرشوهرم شروع به فحاشی کرد من تا خواستم جوابشو بدم مادرشوهرم خودشو زد به غش و اونام گفتن اگر یه تار مو از سرمادرمون کم بشه بیچارت میکنیم و زنگ زدن به شوهرم که بیا زنت مامانو کشت
هر چی به بچش گفتم من تورو بیرون کردم؟ گفتن زر نزن چکاره بچه داری
اون وسط اصلا حواسم به بچم نبود
باباشونم گفت میخوای پای خواهرزاده رو از خونه داییش ببری و برو بیرون از خونه
ظهر خرداد منو بچمو بیرون کردن منم رفتم خونه مادرم اینقدر از اتفاق شوکه بودم بخدا اصلا نفهمیدم چی شد من انگار لال شده بودم میدونستم خیلی سلیطن ولی نه تا این حد
خلاصه زنگ زدم شوهرم گفت نگران نباش خودم میدونم مقصر نیستی و این حرفو نزدی و منم دیگه پامو تو اون خونه نمیزارم
حالا اینکه بعدش چطور شد مفصله اما دوماه بعد درحالی که ما قهر شدید بودیم با اینکه توی یه ساختمون بودیم و رفت و امدمونو کنترل میکردیم که همو نبینیم بچم یهو دل دردای شدید گرفت هر چی دکتر و دوا کردیم فایده نکرد اخرش گفتن باید اندوسکوپی بشه که بعدش گفتن الهی شکر چیزی نیست و همش عصبیه
بچم از اون اتفاق بشدت ترسیده بود و خشمگین بود 8 ماه با مشاوره و روانشناس کار کردیم تا بهتر شد.
موعد مدرسه که شد رفتم ثبت نامش کردم
روابطم فقط محدود به پدر و مادرشوهرم بود و با بقیشون قهر بودیم
وقتی شوهرم به مادرش گفت فلان مدرسه اسم بچه رو نوشتیم گفت نازنینم اونجا میره
اون مدرسم یه کلاس اول داشت فقط من بحدی حالم بد شد که هرروز تا فکرم مشغولش میشد دست و پام بیجون میشد.تا اینکه خیلی با شوهرم حرف زدمو راضیش کردم مدرسه رو عوض کنیم.مدرسه جدید شهریش بیشتر بود و شوهرمم زیاد راضی نبود الان هی میگه بیخود مدرسشو عوض کردی و به معلم میگفتیم نیمکتهاشون جدا باشه و...
ولی من عاقبت اینکارو پیش بینی میکردم حالا هنوز خانوادش نمیدونن اگر بفهمن یه قشقرق جدید بپا میشه.توروخدا شما جای من بودین چکار میکردین؟