اهم اهم.
بنده سلطانم تو این زمینه😁
ولی خب یکیش رو میگم که خودم به شدت ازش متنفرم😑
یه پسرعمو داشتم روم کراش داشت و منم ازش متنفررررررررر بودم.
اوهوم.
بعدش یه روز سر مزار پدربزرگ پام گیر میکنه به مزار بغلی میخورم به پسرعموم اونم سینی خرما گردو دستش چپه میشه رو زمین.
حالا همه اشکاشون بند اومده بود و خیره بودن به این صحنه.
منم چون هول کرده بودم از نگاهشون برگشتم توپیدم به پسرعموم که چرا ریختیشون من میخواستم بخورم!
دیگه بدتر شد.مامانم چون میدونست اگه جلوم رو نگیره واسه اینکه ضایع نشم گردن اون بیچاره رو میکنم سریع اومد گفت اینا رو جمع کنین از رو مزار بعد هم من رو کشید کنار خودش گفت حق نداری تکون بخوری.منم مظلوم.اصلا به حرفش گوش ندادم و رفتم تاریخ تولد و وفات کل بهشت زهرا رو مطالعه کردم😁