مادرم حالش بد بود از صبح ساعت۱۱ خونشون هم دوراز شهر دوساعتی راه هس
حالش خیلی بد بود داداشم نگفته بیا ببرمت شهر
وقتی مامانم بهش میگه منو ببر میره ب زنش میگ برم مامانو ببرم و میام
اونم میگ وای نه تو این گرما ماشین میپوکه ادم خفه میشه بزار عصر که هوا خنک شد
اونم میاد ب مادرم میگه
مادرمم ب اون یکی داداشم که خونش دورتره زنک میزنه میارتش خیلی ناراحتم
دوس دارم برم زنیکه رو بشورم و بیام