گاهی وقت ها انگار بی حوصلگی چنگ میزنه به جونم مثل یه زالو تمام انرژیم رو میمکه
مثل تار عنکبوت می پیچه به دست و پام و مجبورم میکنه به سکون
کلافه و بی حوصله به دنیا خیره میشم، به راه های نرفته فکر میکنم
خودم رو اسیر میکنم توی زندان ای کاش های زندگی
حس میکنم جاذبه زمین چندبرابر شده و توانی برای بلند شدن ندارم
راستش خود هم گاهی از این خود آزاری لذت میبرم! از اینکه به خودم بگم بسه هر چی قوی بودی، بسه هر چی دوام آوردی
اما یه صدای دیگه از درونم میگه: دوباره پاشو ،دوباره بخند
توی وجودم جنگ میشه یکی دستم رو میکشه و منو به سمت آیینه هل میده، اون یکی پرتم میکنه گوشه مبل یکی یه سیلی میزنه توی گوشم، گوشم سوت میکشه با عصبانیت میگه پاشو پرده ها رو کنار بزن ،بزار نور بزنه به زندگیت
اون یکی میگه آخرش که چی این همه جنگیدی چی شد؟
بلاتکلیف
از جام بلند میشم پنجره رو باز میکنم یه نفس عمیق میکشم .صداهای درونم کمتر میشه، به دختر کلافه توی آیینه خیره میشم. یه لبخند کج بهش میزنم اونم با چشمای خسته بهم خیره میشه
دست هام رو دور خودم حلقه میکنم
توی کابینت ها دنبال استکان کمر باریک میگردم ،همونی که سالهاست دکور گذاشتمش، یادگار مادربزرگ خدابیامرزم. قندان چینی گل سرخی رو هم پر از قند میکنم یه شاخه از گل رز توی حیاط با احتیاط جدا میکنم و کنار سینی میزارم و خودم رو گوشه دنج بالکن جا میدم چای رو یه نفس سر میکشم تلخ تلخ
خستگی هام رو از تنم درمیارم. یه لباس گل گلی می پوشم، رنگ به صورتم می پاشم و راهی پارک میشم فارغ از همه دردها روی لبه جدول راه میرم موهای طلاییم رو به دست باد میدم و دوباره میخندم...