من خیلی شما رو درک میکنم چون مادرهمسر بنده هم همین شرایط رو دارند، اما خب راهی که من رفتم رو شما نرید، اعصاب تون رو خورد نکنید و به خودتون برای اصلاح این وضعیت زمان بدید.
یعنی هر بار یک خورده از زیر بار صحبت شون بیایید بیرون، نه اینکه یک دفعه انقلاب کنید که خدای نکرده زندگی تون هم به تیرگی کشیده بشه.
این رو هم بگم که خیلی از مادر همسرها همین هستند، یعنی دلشون میخواد زندگی پسرشون تحت اشراف اون ها هدایت بشه
شما هم خیلی با سیاست باید جلوی ایشون رفتار کنید، همسرتون رو قاطی بازی نکنید و یادتون باشه اشک و گریه و زاری و آه و ناله شما رو یک زن ضعیف و ناتوان جلوه میده و اون رو به سمت خارج از خونه میکشونه
خیلی خوشحال و با احترام به مادرش باشید و بگید که حرف مادرش مهمه ولی تا جایی که حریم و احترام و زندگی تون زیر سوال نره
تا وقتی شما قوی و شاد باشید و سکان زندگی دست تون باشه همسرتون کنار شماست (اگر وابستگی ناسالم به مادر نداشته باشه)
پس این بار شاید بد نباشه برید دیدن ایشون و با مهربانی بفرمایید که رسم ندارید و این کار رو انجام نمیدین. اگر میشه نذارین همسرتون تا اطلاع ثانوی با مادرشون تنها باشند که مغزشون شست و شو بشه. 
من درک میکنم کاملا شما رو، فقط خواهرانه بهتون میگم که بیرون اومدن از زیر سلطه این مادر بدون جنگ و ناراحتی، نیاز به زمان داره و سیاست و درایت
مثلا میشه به مادرشون بفرمایید که اقوام بیان منزل شما من هم میام کمک تون، ولی خب چون رسم نداریم به من بی احترامی میشه که بیان منزل ما وقتی ما پاگشا نشدیم....بفرمایید شما که راضی نمیشین به من بی احترامی بشه؟
باز هم اینکه ایشون چقدر حاشیه درست کنه بستگی به شخصیت و شعور باطنیش داره