سلام خانوما. امیدوارم خوب باشین. مختصراً تعریف میکنم. من و همسر آیندم چهار سال پیش در دانشگاه آشنا شدیم و پدرم این مدت مخالف بودن ولی ما محکم وایسادیم. حالا بابام کمکم داره نرم میشه . دیروز با مامانم رفتن شهر این آقا تحقیقات کردن. پیش بینی میکنم تا چهار پنج ماه آینده کمکم به نامزدی و عقد برسیم.
حالا بحث اصلی چیز دیگه ایه. امروز مامانم صدام کرد. که از تحقیق دیروز برام بگه. گفت همه تایید کردن و اینا. ولی تو روی خودت کار کن.همه از اخلاق اون تعریف کردن از صبرش از خونگرمیش از دوستانه بودنش.ولی تو اعصاب نداری. آرامش نداری. تفریح نمیکنی. روحیه نداری . لاغر شدی بی ریخت شدی. ووووو تا دلتون بخواد تخریب کرد.
نه اینکه دروغ بگه ها منتها من چند سالیه اینجوریم و راضیم. با دوستام در ارتباط نیستم چون اونا بعد درسشون تهران موندن اونجا مستقل شدن کار پیدا کردن ولی من عین بچه ابتدایی فوقم که تموم شد وسایلمو جمع کردم برگشتم خونه. یه شهرستان کوچیکککککک. چون اصن تو خونه ما معنی نداره مستقل شدن. باهم میرن بیرون اعضای خانواده من از هر ده دفعه ی بار میرم. چون خوش نمکیذره بهم . همش حرف میزنن . از در و دیوار ... چرت و بی ربط... به اینم میگن تفریح و وقت گذروندن با خانواده!! 
بابام وضعش خوبه ولی یه قرون خرج نمیکنه 
همه مخارج ما سه تا بچه با مامانمه 
سه سال پیش ب بابام گفتم به من ماهیانه بده که بتونم برای مخارج وپس اندازم برنامه ریزی بکنم 
یه ماه داد دیگ نداد. توی این چهار سال مخالفتشون هم هر دفعه ی سازی زدن و ما رقصیدبم. منم کلا خودمو از خانوادم جدا کردم. کل وقتم توی اتاقم زبان میخونم کتاب میخونم گااااهی فیلم میبینم. مامانم میگه من افسردم... ولی من پیش اونا حالم خوب نیس . وقتی تنهام خوبم . مامانم میگه تو ازدواج کنی نمیتونی باعث خوشحالی اون آقا بشی چون خودت اصلا خوشحال نیستی 
بنظرتون مامانم درست میگه؟ من نمیخوام تغییر کنم. برای خواستگارم شاد و سرحالم ولی با خانوادم نمیتونم باشم چون جز اذیت و آزار هیچی ازشون توی ذهنم نیست