2777
2789
عنوان

ماه خدا (داستان زندگی)

440451 بازدید | 1314 پست

مرا قضاوت نکن.....

آنچه که بر من گذشته حتی تصورش هم برایه تو سخت است......

پیش از آنکه درباره زندگی و گذشته و شخصیت من قضاوت کنی،

خودت را جایه من بگذار

از مسیری که من گذشته ام عبور کن....

هرگاه به جایه من زندگی کردی میتوانی درباره ی من قضاوت کنی....

داستان زندگیم رو بخون.....

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

دختر بچه ای از خانواده ی تقریبا فقیر....

با موهای بلند بافته شده... و یه عینک بسیار ضخیم...

که از شدت ضعیفی به شدت چندین بار خون دماغ شدم.

به خاطر خون دماغ شدن های زیادم

و اینکه انقدر پول نداشتیم که دکتر برم...

مستقیم رفتیم آرایشگاه و موهامو پسرونه کوتاه کردیم 😔

داستان زندگیم رو بخون.....

راستش صورتم به خاطر اون عینک های مسخره و حالا با موهایه کوتاه پسرونه خیلی زشت به نظر میومد.... خیلی خیلی لاغر و کوتاه قد بودم.... هیچ وقت رو نیمکت پام به زمین نمیرسید.... الان درک میکنم که چرا همیشه تنها بودم و کسی زیاد باهام دوست نمیشد....

داستان زندگیم رو بخون.....

سال اول دبستان تا سوم دبستان فقط یه دختر با هام دوست بود... خدا براش خوب بخواد... مثله فرشته بود برام...

ولی سال چهارم کلاسش جدا شد...

من تنها شدم...

شاید باورتون نشه

ولی  ۲ سالی که از ابتدایی مونده بود رو تنها بودم

وقتی راهنمایی رفتم

اوضاع بدتر شد....

به سن بلوغ نزدیک میشدم... و صورتم به شدت موهایه ضائد دراورد....

گل بود.... به سبزه نیز آراسته شد....

تویه دوران رهنمایی هم یگ نفر فقط یک سال با من دوست شد.... بعد کلاسش جدا شد... و من تنها...

موقع گروه بندی تویه کلاس همیشه خجالت میک‌شیدم... زجرآورترین قسمت زندگیم بود....

چون آخرین نفری بودم که انتخاب میشدم... یا اینکه معلم منو خودش تویه گروه جا میداد....

چه روزهایه بدی

داستان زندگیم رو بخون.....

من دچار افت تحصیلی شدم...

تقریبا دچار افسردگی شدم... ولی کسی به دادم نرسید..


یادم میاد که ساعتهااااااا تویه خونمون تند تند راه میرفتم.... یادم نمیاد که به چی فکر میکردم.... یا اصلا فکر میکردم یا نه...


و‌ خانوادم نمیدونم آیا متوجه این افسردگی و سرخوردگی من شده بودن یا نه..... چون کاری برام نکردن....


فقط یادم میاد که مامانم برا خاله م و زندایی م تعریف میکرد که تند تند تو خونه ساعتهاااااا راه میره....


برای افت تحصیلیم هم که خیلی مامانم باهام دعوا میکرد باهام.... خونه برام جهنم بود... مدرسه جهنم بود...


داستان زندگیم رو بخون.....

خیلی متوجه محبت خاصی از سمت پدر و مادرم نبودم....


مادرم تو خونه قالی میبافت... پدرمم که گارگر بود... ۶ صبح میرفت و شب میومد


اوضاع روحی من خیلی داشت بد میشد....

هیچ آدم عاقلی نه تو خانواده نه تو فامیل نه تو مدرسه پیدا نشد که پیشنهاد بده منو ببرن دکتر.... به هزار و یک دلیل.... به خاطر افسردگی... به خاطر مشکلات هورمونی.... به خاطر قد خیلی کوتاه و لاغری بسیار زیاد.....


پسرها.... حتی پسرهای فامیل.... به خاطر قیافه م مسخره میکردن..... قلبم خیلی میشکست....


هر شب گریه میکردم....


خیلی گریه میکردم....


خوب یادم میاد....


گاهی حتی منتظر بودم شب بشه که گریه کنم.... 😔


داستان زندگیم رو بخون.....

خیلی غمگین بودم......


این در حالی بود که اتفاقا تمام بچه های همسن من که تو فامیل بودن اتفاقا زیادی هم خوشکل بودن..... یعنی ژن خوشکلی تو فامیلمون ارثی بود..... هم از طرف پدری هم از طرف مادری.....

از طرف پدری و خود پدرم و عمو و عمه و بچه هاشون بور و سفید و خوشکل

از طرف مادری همه چشم و ابرو کشیده با چشمهایه درشت مشکی و مژهایه بلند و فر و پرپشت و لبهایه قلوه ای و موهایه پر و لخت مشکی درخشان.....

خوشکلیشون زبانزد بود..... نه اینکه من بگم خوشکلن.... به خصوص سمت مادرم.....


داستان زندگیم رو بخون.....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز