من ک واقعا بین دوراهی موندم...
دو روز خونه مادرم بودم ک یکم حالم بهتر بشه... یه زنگگگگ نزد حال منو بچشو بپرسه.. تازه بهشم گفتم چرا زنگ نزدی گف زنی ک اعصاب منو بهم بریزه کاری ب کارش ندارم...
چند وقتم بود وسواس فکری گرفته بودم و حالم همشش بد بود شب دوم ک بهش گفتم حالم خوب نیس گف توهم ک هر شببب ی کوفتت هست...
پدرشوهرمم خیلی مستبدو قدیمیو عقب موندس ازونا ک زنو فقط واسه غذا و تولید مثل و رابطه میخوان و زن حق هیچ دخالت... انتفاد... پیشنهاد... و هیچ چیزه دیگه آیو نداره...
من واقعا آدم احساسی ای بودم و هستم همش 17 سالم بود ک حماقت کردم افتادم تو این زندگی
گول قیافه و وضع و شغل همسرمو خوردم... متاسفم واسه خودم ک عمرم تلف شد