من یه خانم ۲۹ سالم که ماه بعد میشه ۳۰ سالم وقتی ۲۰سالم بود درگیر یه رابطه ی عاطفی شدم همه موافق بودن خواستگاری و اینا همه موافق اما یهو ورق برگشت من خیلی با پسره جور بودم اما هیچ وقت نگفتم دوسش دارم براش هر شرطی گذاشتم انجامش داد پسر خوبی بود مودب وساکت یهو یه روز شنیدم نامزد کرده دو روز بعد نامزدیش بهم زنگ زد باهم قرار گزاشتیم تو یه کافه تو مسعودیه باهم حرف زدیم من ساکت بودم گفت که واقعا رازی به این ازدواج و اینا نبوده اجبار خانوادش بوده گفتم براش آرزوی خوشبختی میکنم اشکش در اومد گفت نمیتونه فراموشم کنه خوشبخت بشه چه فایده داره بعد من اومدم از کافه بیرون و کلی گریه کردم یه سال بعدش اون پسر و خانوادش رفتن از ایران و ازشون خبر نداشتم گذشت دانشگاه در اومدم پزشکی خوندم بعد تخصص مغز و اعصاب قبول شدم امسال سال آخر رزیدنتیم بود به یه مریض بر خوردم که استاد ازم خواست خودم تنها و بدون بودن استاد عملش کنم قبول کردم اما اون مریض همون کسی بود که سال ها قبل ازدواج کرد و رفت اولش تردید داشتم تو اتاق عمل میخواستم زهرمو بریزم میدونستم اگر اسکالپو نیم سانت عوضی بزارم میتونم خیلی تر وتمیز انتقاممو بگیرم و اون فلج شه اما یه حسی نزاشت این کارو کنم خدارو شکر که این کارو نکردم عمل با موفقیت تموم شد بعد از عمل پرونده هاشو برسی کردم افسردگی شدید داشته تومورم که اواخر بهش اضافه شده با پدرش حرف زدم اما اون منو نشناخت بهم گفت که پسرشون سالها قبل از یه دختری خوشش میومده و به خاطر مسائلی تصمیم گرفتن پسرشون با یه دختر دیگه ازدواج کنه بعد ازدواج همسرش حدود ۱ سال بعد ازش طلاق میگیره و میره و تموم اون مدت اون به فکر اون دختر یعنی من بوده و احساس میکرده گناه کرده و قلب منو شکونده و افسردگی گرفته و اینا این اواخرم تومور و مریضیش میخواسته منو پیدا کنه و اینا ....خیلی دلم براش میسوزه الان بیهوشه و تو مراقبت ویژست نمیدونم چیکار کنم اگر بهوش بیاد ببینمش چی بهش بگم؟ نمیتونم ببخشمش اما وقتی صورتشو میبینم احساس میکنم بهش نیاز دارم احساس میکنم باید ببخشمش اما نمیتونم تموم اون سالهارو که من با بغض خوابم میبردو فراموش کنم چی کار کنم؟ یه حسی بهم میگه خودمو بهش معرفی نکنم و بزارم دنبالم بگرده اما نمیدونم 🙃میشه کمکم کمید و نظر بدید چی کار کنم چی بهش بگم وقتی به هوش اومد؟؟؟ بهش بگم من کیم؟؟؟چی بگم ؟