یه داداش دارم ۸ سالشه
وقتی ۴ سالش بود به شب حالش بد شد پیش اون شب مامان بابام رفته بودن بیمارستان تنها بودیم ما داداشو ابجیا خلاصه اون شب هی گریه میکرد تا میگفتم بسم الله حالت تشنج بهش دست میداد ابجیمو فرستادم خونه همسایه با مامانم تماس گرفت اونم تا اومد خونه یکم طول کشید بعدش بردنش دکتر
دکترا نفهمیدن چش شده تا سه روز حالش هی بدتر میشد دکترم هیچ دیگه بردیمش پیش سید حالش خوب شد اما گفتن مواظب بچه باشین حالا بعد چهار سال فکر میکنین چی شده من تو اتاق دیگه بودم شنیدم یکی در زد فکر کردم ابجیمه باز نکردم نیم ساعت بعدش اومدم بیرون دیدم داداش کوچولوم رفته تو تاریکی نشسته اونم بچه ای که از تاریکی میترسه 🫤 دستشو گرفتم آوردمش پیش خودم
همین الان که داشتم مینوشتم تلویزیونم یهو خاموش شد