سلام ۱۳ سالمه و پسرداییم ۱۶ سالشه
باهاشون رفت و آمد زیاد داریم . یه بار که رفتیم خونشون داشتیم با هم کارت بازی میکردیم که یهو رو یه کاغذ نوشت با من دوص میشی منم گفتم نه دهنتو ببند . بعد همون شب به مامانم گفتم باور نکرد چون پسرداییم خیلی خودشو مذهبی نشون میده انقدر که اگه من همچین حرفی بزنم اصن باورش نمیشه کسی . خلاصه که یه مدت گذشت منم بهش توجه نکردم تا اینکه یه روز که رفتیم خونشون همه بچه ها یعنی من و داداشم و خواهر اون و خودش رفتیم طبقه بالای خونشون . خونشون خیلی بزرگه و خیلی پولدارن رفتیم تو اتاق و داشتیم بازی میکردیم که کم کم همه رفتن پایین و موندیم من و این منم اومدم پاشم برم پایین که یهو دستمو گرفت و گفت چرا بی محلی میکنی؟
منم دستمو از تو دستش کشیدم و اومدم برم که گفت یه روز که یه جا تنها بودیم و وقت کافی داشتیم میدونم باهات چیکار کنم
انقد ار اون روز حالم بده که دارم میمیرم
تروخدا بگین چیکار کنم میترسم بلایی سرم بیاره