مادرم از اون وقتي كه به دنيا اومدم همش يادمه حق صحبت كردن بهم نميداد تحقيرم ميكرد اجازه ورود به جمع نميداد حتي چندين بار نفرينم كرده تو جمع حالا هم با يه بچه رفتم خونش ديروز به خاطر خواهر زاده اش بهم هر چي از دهنش در اومده گفته آخر هم گفته حق نداري پاتو بذاري اينجا البته اين حرف رو تقريبا هر سري كه برم ميگه واقعا ديگه خسته شدم به هيچكس هم كه نميتونم خرف دلم رو بگم
به بچه ي خواهر زاده اش بيشتر از بچه ي من محبت ميكنه دختر خالم بيشتر از من خونه ي بابامه خودشم دست و به سياه و سفيد نميزنه مادرم براي خودش و شوهرش همالي ميكنه سه بار خواستم برم خونشون عيد ديدني مامانم به خاطر اينكه اون به زحمت نيافته هر سري منو از جلو خونشون برگردونده