امشب خونه عموم دعوت بودیم ، بابام بعد شام دخترمو بغل کرد رفت سر کوچه بعد شوهرم هم اتفاقی یخورده حالش بد بود، اومده بیرون یکم هوا بخوره بعد بابام اومده تو خونه جلو همه ب شوهرم گفت بیا بچتو بگیر حالا ک اومده بودی دنبالش ،شوهرم هم ناراحت شده گفته دخترم ک همیشه پیشتونه همیشه میبرینش من حرفی نداشتم حالم بد بوده. واقعا هم همیشه پیششون هست اونم ب شوهرم گفته تو فکرت خرابه فکرت مشکل داره بنظرتون من چیکار کنم این وسط دیوونم کردن بخدا مهمونی زهرمارم شد