امروز رفته بودم پایین خونه مادرشوهرم دیدم نشست چایی میخورن بعد مادرشوهر دستش توی دماغش بود گفت چایی میخوری گفتم نه گفت خسته ای یک دونه بخور گفتم خودم میریزم اسرار که نه من بریزم بعد با همون دستش که توماغ بود لیوان چایی گرفت ریخت به بدنه لیوان چیزی چسبید بود گفتم نه نمیخورم خیلی ناراحت شد برای چی نمی خوری مگه لیوان چایی مون کثیفه گفتم نه پس چی من گفتم که دستون داماغی بوده نشستین لیوان کثیف شده یکدفعه زد زیر گریه که تو گفتی من کثیف خیلی ناراحت شده اخ عادتش همیشه دستش توی دماغش نمیشوره من حال خیلی بد شد بنظرتون کار بدی کردم گفتم