من تو خانواده فقیربدنیااومدم پنج تابچه بودیم منم بچه چهارم بودم خیلی بخاطرفقرتوکودکیمون سختی کشیدیم ولی هممون درسمون فوق العاده خوب بود ولی هیچ پشتوانه ای نداشتیم
تااین که گذشت ومن شد هیجده سالم من اصلا به فکر ازدواج نبودم وفقط تمام فکروذکرم درس بودبااین که وضع مالی خوبی نداشتیم امازندگیمون شادبود گذشت
تو همون دوران بودکه پسر دوست داییم منوتوعروسی دیدوازم خوشش اومدوخونوادش گفتن میخوان بیان خواستگاری من کپ کردم چون پسره سه سال ازخودم کوچک تربودیعنی پونزده سالش بود
اینم بگم خونواده پسره هم راضی نمیشدن بیان خواستگاری چون پسرشون کوچیک بودوخودداییم هم باپدرومادرم مشکل داشتن ودعواداشتن بخاطریه مسئله ای داییم میگفت من نمیذارم این وصلت صورت بگیره حتی شده به زور
این شدکه لج و لجبازی بین پدرومادرم وداییم شروع شدوخونوادم بخاطرلج داییم میگفتن میخاییم دخترمونوبهش بدیم واین شدکه من افتادم وسط جنگ بین دایی وپدروماردم...
من هیچ حسی به پسره نداشتم اما منم انگارازسرلج جواب بله بهش دادم ونامزدکردیم تودوران نامزدی داییم خیلی تهدیمون میکردومیگفت خودتوبااون پسره رومیکشم وخیلی فهش وناسزابه خانوادم میگفت خیلی جریان داشتیم باهاش کار به شکایت وایناهم کشیدومن انگارفقط ازلج داییم داشتم به نامزدیم ادامه میدادم چون پسره هیچی نداشت نه درس خونده بودنه پول ونه خانواده درست وحسابی داشت کلاصفرصفر
دوسال نامزدیمون به همین شکل ادامه داشت تااین که من توکنکورپرستاری تهران قبول شدم خونه خودمون تویکی ازروستاهای استان فارس هست ومن گفتم اشکال نداره میخوام برم تهران درس بخونم که نامزدم گفت نمیخوام بری درس بخونی وخونوادم هم پشتم نبودن میگفتن دخترتنهانمیشه بره تهران وازاین حرفا
نامزدم که حالا۱۷سالش شده بودپاشوکردتویه کفش که میخوادعروسی کنه ومن تازه به اشتباهم پی برده بودم ومیگفتم من این پسررونمیخام ولی هیچ کس پشتم نبودواینبارخوانوادم تهدیدم کردن که به هیچ عنوان نمی داریم نامزدیتون بهم بخوره
واین شدکه عروسی صورت گرفت اون هفده سالش بود ومن سه سال ازش بزرگترولی اصلاازلحاظ چهره بهم نمیخوره که ازش بزرگترم .هیچ پول و پشتوانه وکاری نداشت شوهرم وفقط باباش براش وسایل خونه گرفت ویه خونه قدیمی وخیلی داغون اجاره کردومن زندگیمواونجاشروع کردم
خیلی عصبی وبددهن بود بخاطرچیزهای الکی منوکتک میزدمن میگفتم ماسنمون کمه بچه نمیخاییم ولی اون میگفت من حتمابچه میخوام رفتم یواشکی از بهداشت قرص جلوگیری گرفتم خوردم اما یه شب فهمیدومنوکلی کتک زدنمیذاشت تنهایی برم جایی
این شدکه من علارخم میل خودم باردارشدم خیلی اعصابم داغون بود به زمین وآسمون زدم تابچه بیفته اماهیچیش نشدویک سال ونیم بعدازازدواجم دخترم به دنیا اومدومن یک افسرده به تمام معنا