تو چه میدانی که پاییز با دلهای خسته چه میکند؟
حسرت فریاد بیداد با لبهای بسته چه میکند؟
کوفتن مشت های باران به پشت پنجره...
توچه میدانی که دلتنگی پشت پنجره چه میکند؟
بعد هر خنده ی تلخی که به سخی نشاندم بر لب
توچه میدانی که جنگ بغض ها با یک گلو چه میکند؟
خواستم از پیله ی خو دربیایم مثل یک پروانه باشم تو چه میدانی فنایی در دل یک شعله شمع چه میکند؟
خواستم از ته برکه سوی دریا ها روم ماهی شوم
توچه میدانی اسیر طعمه ی قلاب دهر چه میکند؟
خواستم از سر این تنهایی هم دستم بگیرم وارد
اجماع شوم تو چه میدانی زخم و خنجر دوستان به قلب چه میکند؟؟