عارف:ولی انگار تو کلا یجور دیگه ای
من:چجورم.
عارف:انگار اصلا احساسی نداری.البته ببخشید ک رک میگم
من: اول باید بطور نسبی بشناسم طرفمو.بعد دلمو بهش میدم.شناخت هم ب این سادگیا بدست نمیاد
عارف:اها.چه سرسخت..پس ینی کارم خیلی سخته؟
من:نمیدونم.من اینجوریم ک داری میبینی
عارف:باشه.میفهمم...
یکی خانم خوشحال قلبو قرمز کنه لطفا
روزا گذشت ...
و من بسیار بی احساس و سرد
بخداقسم دریغ از کمی حس و حال..
و ناگهان فکر های جدید....
بیخیال..هرچی فکرشو میکنم اصلا حوصله اینچیزا رو ندارم.اصلا حسی ندارم.نه ب اون.به هیچکس.ول کن بابا
بذا بعدا ک بابا اومد و همشونم بودن بگم حقیقتش هرچی فک کردم جوابم نه هس
وای انید تو چقد سختی کشیدی خدایی با هر شکستی که از تو خوندم شاید باور نکنی قلبم درد می گرفت نفس ام کند میشد چه برسه به تو😣
*انید..مگه همینو نمیخواستی؟
چی میگی.قضیه دانیالوعلیوارمان رو گفتم مقصر نبودم.فقط قبل از ارین بود ک من دنبال چنین چیزی میگشتم دلیلاشم قبلا مرور کردیمو گفتیم..
بعدشم..تو یه زمانی ک یچیزیو میخوای رسیدن بهش واست ارزش داره.وقتی از وقتش گذشت طلاهم باشه دیگه فایده نداره
شده ایا؟؟؟شده در یک مرحله ای از زندگیت چیزی رو بخوای و بهش نرسی؟؟
شده وقتی ک نسبت بهش سرد شدیو کلا فراموشش کردی و دیگه فایده نداره بهش برسی؟؟
عارف واسه من حکم نوش دارو بعد از مرگ سهرابو داره..
بی فایدس
نمیخوام.
من نه عشق میخوام نه توجه نه همدم نه مرحم زخم
شب شد و مهمون داشتیم..
یه مهمونیه خانوادگی
به مناسبت تولد داداشم....
اون شب تقریبا 70تا مهمون داشتیم
و پسرا تو گوشی هاشون بازی واسه هم ردو بدل میکردن
خانوما با شوهراشون دور هم تعریف میکردنو
ما دخترا هم دور هم نشسته بودیمو یکی از کاشت ناخن جدیدش میگفت یکی از مانتویی ک تازه خریده و یکی راجب درس و رشته میپرسید و ...
بزااااار
تندتر بگو
چیشد داستان
بعدازچن ساعتومراسم کیک و فلان
هممون دور هم نشسته بودیم
عمه هامو خاله هام
آنید عزیزم تو چرا ازدواج نمیکنی خوشگلم بیایم شیرینی بخوریم؟
من:وای عمه توروخدا ولکن باز منو گیر اوردین
(نمیدونستن با کسی درحال اشنایی ام)
عمه جون قربونت برم حیف این چهره زیبا و این خانواده خوب نیس؟
دختر اگه از سنش گذشت...
من: اره اره میدونم... .. از برو رو میره
سر و سو میره
عمه جون چرا بدت میاد یچیزی میگن
من:اخه عمه جون
تو ک نمیدونی چقدر من کلافه بس مامانم هی میگه اینو..عجبا
خالم: چقدر اشتباه کردی نرفتی پرستاری اخخخ
من: شما هنوز تو فکر اونی؟
میشه فشار نیارین؟
حتما خیروصلاحی توش بوده
خاله:وااااا
من:خب خاله بسکه این پرستاریو هی زدین تو سر من من دیگه عاصی شدم دیگه...درک کنین
من مغزم چاره نداره پوست سرمو بشکافه از بین تاریکی های وهم و گمان بیاد بیرون و جیغ بکشه ای بابا....
سونیا: خب راست میگن دیگه انید
من: سونیا جون تو جای من نبودی و نیستی عزیزم چیچیو راست میگن
سمانه:حق با انیده
خاله:حالا چرا ادم یچیزی میگه ناراحت میشی
من : خاله جون شما زندگیه خودتو داری
منم زندگیه خودمو دارم
شما برحسب تجربیات و درونیات خودت شدی اینی ک الان هستی،
منم برحسب تجربیات و درونیاتم شدم اینی ک الان هستم
بعدشم من ناراحت نشدم.از توضیح خودم به بقیه خستم....
خاله: اوهوع.....دختر تو مگه چن سالته اینجور گنده گنده حرف میزنی با کسی ک بیست سال ازت بزرگتره
من: بحث سن رو نیارین وسط ک بنده معتقدم عقل و شعور ادمی چیزیه جدا از سن و جدا از تحصیلاته
ناراحت نشیا خاله کلی میگم...
من مهندس دیدم بیشعور،
کارگر ساختمون دیدم انسان
ضعیف و فقیر دیدم دستودل باز،
پولدار دیدم خسیس
15ساله دیدم عاقل،
30ساله دیدم ناپخته
ادم پوچ دیدم خودبزرگ بین،
ادم بزرگ دیدم متواضع
بی پول دیدم افاده ای،
پولدار دیدم خاکی
ادم هست انسان،
ادم هست حیوان
و ........
اون شب گذشتو رفت
فرداش به ابجیم ک هنوز خونمون بود و مامانم جریان عارفو کامل واسش گفته بودو توضیح داده بود،
گفتم میگما من میخوام به عارف بگم نه
ابجی:چرااااااااااا
من: من هیچ حسی ندارم حالمم از هرچی عشقوعاشقیه بهم میخوره .دیگه نمیخام همچین چیزیو
ابجی:همچین میگی انگار سردار دلهای شکست خورده ای
استاتر امشب پایان داستان زندگیته ؟؟؟؟
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
18 ثانیه پیش
20 ثانیه پیش
21 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
