با اجازه خانواده ها،وارد دوران اشنایی شدیم..
باهاش توی دوران اشنایی بودم،خلاصه
یه روز ک منو داداشمو عارف(اسم پسره مستعار)
رفتیم بیرون،کمی گشتیمو بعد رفتیم یجای دنج تا چیزی بخوریمو صحبت کنیم.
داداشم بلند شد و گفت
حس میکنم الان باید برم دنبال یه نخودسیاهی چیزی بگردم ..
و نگاهای من بهش ک ساکت شو 😒😊😄
داداشم😊
بعدشم رفت یکم اطراف قدم بزنه.