خانوما یکم دلداری بدین یا هر چی!
خسته شدم از زندگی بابا🙄
دو ساله نامزدم، الان دیگه از اداهاشون جون به لب شدم. کل عمرم باید تحملشون کنم مراقب باشم خردم نکنن و فلان🤦🏻♀️نه تیپ و هیکل داره نه پول درست و حسابی، ادعای شاهی هم میکنه🤦🏻♀️کاش بشه عروسی رو کنسل کرد و سر به بیایون گذاشت!
به امید شغلم با خودم میگم طلاق بگیرم زندگی خودمو داشته باشم گور بابای هرچی مرده، از یه طرفم نگا به شرایط میکنم دلسرد میشم. به پدرم تکیه کنم که میخواد منم مثل مامانم بدبخت بار بیاره یا به مامانم که معتقده زن جماعت نمیتونه تنها زندگی کنه؟!
عجب غلطی کردم بله رو دادم، نمیدونم چه انگیزه ای داشتم. توو این دو سال هرچی هم حقوق دانشجویی داشتم دادم واسه جهاز و خودم اصلا جوونی نکردم، بعد عروسی هم باید کلی سختی بکشیم واسه خونه و ماشین و.... کلی عذاب بکشی واسه هر چیز کوچیک و بزرگی اجازه بخوای و طرفتم که بچه باشه.
در این مورد میتونم کلی حرفای فلسفی بهتون بگم ولی کیه حوصله داشته باشه
میترسم یه بدبختی بشم مثل بقیه ی متاهلا
دیگه هیچ اعتمادی بهش ندارم،، کنارش میگم و میخندم ولی توو دلم منتظرم وقتی خنجرشون رو میکشن بیرون باهاشون مقابله کنم.
قبلا هم به شک افتاده بودم پدربزرگم استخاره کرد بد اومد،، الان یکی دیگه استخاره کرد خوب اومد. به مامانم میگم میگه مگه بچه بازیه، با خودش حرف بزن و فلان.... آخه این گور به گور شده ها منو آدم حساب میکنن؟
یادشون میفتم حالم بهم میخوره،، اینجوری ادامه پیدا کنه کاملا ازش سرد میشم، نمیخوام بعد عروسی پشیمون بشم. اصلا من برای ازدواج ساخته نشدم بابا......