اون لحظه...زیردلم خالی شد باز
و دنیا رو سرم خراب شد.و رفت.
روزای تلخی بود.دوستیه منو مرجان کات شد و من بودم تک و تنها
که عشقش و خواهرشو باهم از دست داد...
خرداد بودو من همچنان به عنوان اخرین فرصتم واسه جلب نظر دانیال درس میخوندم
با گریه و بدبختی..تک و تنها
مدرسه ها تموم شد و جشن اخر سال داشتیم.
کارنامه ها اومد و من معدلم شده بود 19/30
این سری کمترکسی تعجب کرد چون نمره های سرکلاسیم ب اندازه کافی این مسئله رو جاانداخته بود.موقع معرفی نفرات برتر،
و ذوق من که وقتی معرفی شدم چهره ی دانیال رو ببینم و پدرومادرم که بی صبرانه منتظر معرفی من بودند..
نفر اول دانیال... و اشک شوق من برای لبخند قشنگش نفر دوم یه دختر دیگه نفرسوم ک من بودم،معرفی نشدم و نفر بعد من معرفی شد به عنوان نفر سوم.
زندگیم تاریک و سیاه شد...غم دنیا تو دلم
سنگینیه دنیا تو سرم
و شرمندگیه من جلوی دانیال و خانوادم
اشک میریختم و از همکلاسیا تیکه و خنده که بهم میگفتن بچه ابتدایی (بخاطر گریه هام)
کارنامه به دست رفتم پیش خانم ساعی
نگاش کردم و اشک ریختم بدون پلک زدن
نگام کردو یه لبخند پر از نفرت زد
دیدم داره میاد جلو
مامان بابامم اومدن کنار من
نگای مامانم کرد و گفت :دخترای این دوره زمونه تو همین سن پایین دم از بی حیایی و عشق و عاشقی میزنن
حیف نمره برتر دادن به اینجور دخترا.. اینو گفت و بی ادبانه رفت
قلبم میخاست از جا کنده بشه نگای مامان و بابام کردم با ترسسس
گفتم من ک نفهمیدم منظورش چیبود
و خدا خدا میکردم ک نفهمن من دلباخته شدم وگرنه ابروم جلوشون میرفت. اونا هم چیزی نگفتن و بابام گفت قربونت برم بیا بریم خونه.