روزی از روزا مامان وبابا تصمیم گرفتن برای همیشه از اون شهر بریم و تو یه کلان شهر،زندگی جدیدی رو شروع کنیم.
روز اخری بود ک من توی اون شهر بودم
چقدر عجیب دلگیر بود..و حال عجیبی داشتم.
تو حال و هوای خونمون ک همه اسباب و اساسیش جمع شده و خالی شده بودم ک یهو صدای در اومد.درو باز کردم .مرجان بود
با بغض و دلخوری نگاهش کردم
تعارف کردم بیاد تو .اومد و شروع کرد
گفت آنید منو ببخش ک بهت نگفته بودم دوسش دارم اخه دم اخریا اینقد از عشقش واسم گفتی ک منم هوایی شدم
من سکوت کردم.اونم ادامه داد
گفت دانیال فعلا بچه هست و این سن واسش زن نمیگیرن ک منم میخام برم به پسرعمم
چیزی بهش نگفتم.گفت منو میبخشی؟حالا ک داری واسه همیشه از پیشم میری منو ببخش
زبونم پر بود از دلخوریا از گله کردن که نامرد تو خواهرم مونسم رفیقم همدمم بودی زبونمو پر کردم ک بهش بگم چه شبایی ک از بی کسی گریه کردم و نبود ارومم کنه بگم چقدر بخاطرش گریه کردم بخاطرش چقدر دلم عذاب کشید و ناله کرد
ولی سکوت کردم..چه فایده ای داشت من دیگه داشتم واسه همیشه از اون شهر و مرجان و دانیال
اخ...دانیال چطوری از پیشت برم من خدا...
مرجان گفت میبخشی؟گفتم باشه و بغلم کرد و منم بغلش کردم و کلی گریه کردیم..جای زخم خیانتش هنوز رو قلبم تازه بود ولی دلم به رحم اومد .خدافظیه تلخی کردیمو رفت.تو خونمون قدم زدم تو حیاطمون.رفتم باغ کنار خونه و برا اخرین بار توش نفس عمیق کشیدم..جاهایی ک گریه های یواشکی میکردم رفتم و برا اخرین بار ب همه چیز نگاه کردم
اخرشب با هزار بدبختی گوشی ابجیمو که تازه خریده بود گرفتمو رفتم رو پشت بوم خونمون نشستم.تو تاریکی شهر.نگای لیست اهنگاش کردم..شادمهرعقیلی. اهنگ انتخاب.
نه از پشت سرم میترسیدم نه از تاریکیه شب
تویه دنیای دیگه بودم.خدافظی از اولین عشقم که اینطوری افسرده و پژمردم کرد
ولی قشنگ بود..زخمشم قشنگ بود..
اهنگه شروع شد...
درگیر رؤیای تو ام/منو دوباره خواب کن/دنیااگه تنهام گذاشت/تومنو انتخاب کن/هرکاری میکنه دلم/تا بغضموپنهون کنه/چی میتونه فکر تورو/از سرمن بیرون کنه/یا داغ رو دلم بذار/یاکه ازعشقت کم نکن/تمام تو سهم منه/به کم قانعم نکن/
چشمام هیچجارو نمیدید پلک زدنمم نمیومد
پراز اشک ،پراز آه ،پر از خواهش،ساکت و دهن بسته خیره به رو به روم.
خواستم بهت چیزی نگم تا با چشام خواهش کنم/ درارو بستم روت تا احساس ارامش کنم
باور نمیکنم ولی انگار غرور من شکست/اگه دلت میخواد بری/اصرار من بی فایدست...
اشک ریختمو از عمق وجودم ضجه زدم و جلوی دهنمو محکم گرفته بودم
انقدر اشک ریختم و ناله کردم ک داغون شده بودم دلم میخواست خودمو از پشت بوم پرت کنم پایین .ولی مامان بابام چه گناهی کردن
دلم میخواست یه فریاد بزنم از ته دل تا یکم خالی شم ولی شب بودو شهر ساکتو تابستون همه توی حیاط...اون شب من عمیقا له شدم و فشار زیادی رو متحمل بودم.اون شب...اخ
ک چقدر پردردبود چقدر تلخ
صبح شد و با همسایه ها خدافظی کردیم.با سمانه ک باهم بزرگ شدیم.و از خیابونی ک دانیال اینا توش بودن هم رد شدیمو اخرین نگاهامو انداختم و برای همیشه از اونجا رفتیم.
چقدر تلخه زندگیت کسی باشه که تورو پشمم حساب نکنه و نفهمه بخاطرش چیا کشیدی...