دستموگذاشتم رو زانوهاموبلندشدم.گفتم من هنوز امیدوارم..مرجان هم ک اونو نمیخاد.
بعدازچندروز رفتم مدرسه و به همه لبخند مصنوعی تحویل میدادمودروغای الکی که دلم دردگرفته بوده.یسریا باورکردن یسریا نه.
رسیدم به مرجان و زدم زیر گریه تو بغلش
دیدم نگاهش سرده و دیگه خواهرانه دستای گرمشو رو شونم نمیکشه..نگاش کردم گفت آنید میخام بهت یچیزی بگم..
عاجزانه و داغون نگاهش کردم
منتظر بودم بگه که چطوری جواب دانیالو داده و از من حمایت کرده
منم عاشق دانیالم