دنیا وایساد.صدای هیچکی نمیومد.صدای هیچیونمیشنیدم.من !مات و مبهوت به دانیال عشق چندین سالم کسی که با تمام وجود عاشقش بودم نگاه میکردم.اون انگار نع!منو نمیدید.مرجان نگاهم کرد...
اینا اخرین چیزایی بودن ک تواون لحظه فهمیدم و از هوش رفتم...
چشماموباز کردم.مدیرمدرسه رو دیدم.خانم ساعی
چقدر باهام لج بود و هیچوقت نفهمیدم چرا
حتی واسه بنیه علمی هم صدام نزده بود
و همیشه بهم تیکه مینداخت
ولی.....
ولی اون لحظه واسم مهم نبود این زنه کیه و حسش بمن چیه
فقط گریه کردم..گریه و گریه و گریه
یه حالت مثل تشنج بهم دست داده بود و جیغ میزدم
سعی میکرد ارومم کنه.با دستاش منو گرفته بود و صدام میزد و میگفت چیشده چیشده چیشده
هیچ معلمی سرکلاسا به دانش اموزا اجازه نمیداد از کلاس بیان بیرون.کل مدرسه شده بود بحث من ک چرا اینجوری شدم
و اما جوابش فقط پیش مرجان بود.اونم ب کسی چیزی نگفت و دانیال رو هم دست ب سر کرده بود و یچیزی بهش گفته بود