یه روز توی نیمه دوم سال وقتی وارد مدرسه شدم دیدم مرجان و دانیال دارن باهم صحبت میکنن و هرچی بود یه صحبت کوتاهی داشتن و سریع هم ازهم فاصله گرفتن(توی مدرسه راحت نمیشد یه پسردخترباهم حرف بزنن اونم توی حیاط چون مورد انظباطی منفی میگرفتن) رفتم پیش مرجان گفتم دانیال باهات راجب چی حرف میزد و خیلی تعجب کرده بودم اونم گفت دانیال گفته میخاد راجب یچیزی باهام صحبت کنه و منم نمیدونم چیه..
ولی بعدش خبری نشد و چیزی نگفت شایدم نتونسته بود بگه .
یه روز سرد اردیبهشت ماه که هوا ابری و تیره بود،منومرجان صبح زود رفته بودیم مدرسه و منتظربقیه بودیم.نمیدونم اون روز داشتیم راجب چی حرف میزدیم ک یهو یه صدای اشنایی گفت مرجان..
چه صدای قشنگ پسرونه ای چه حنجره ای ..به به
من این صدارو خوب میشناسم .دانیال بود
ولی چرا مرجان؟
نگاش کردیم
هنوز کسی نیومده بود.اومد جلو
چه بخاری از دهنش بیرون میرف
یعنی چقدر سردش بود؟کاشکی میشد کافشنمودربیارم بدم اون بپوشه
گفت مرجان!من جلوی دوستت میگم چون میدونم بهش اعتماد داری و همه چیزتونو بهم میگید.
بمنم اصلا نگاه نمیکرد و فقط نگای مرجان میکرد بدون پلک زدن.
یاخدا میخواست چی بگه
تو یکثانیه سکوتش صدبار مردموزنده شدم
شروع کرد..
مرجان!من واقعا تورودوست دارم..