اول ازتون میخوام قضاوت نابجا نکنید چون حال خودم به اندازه کافی بد هست
قضیه ازین قراره که من قبل ازدواج به خاطر مشکلات مالی و عاطفی که داشتم فریب یه مرد متاهل رو خوردم که ازش یه اتاق برای درس خوندن واس کنکور خواستم و کم کم اون منو جوری اسیر دست خودش کرد که نتونستم ازش جدا بشم و...
وقتی شوهرم اومد خواستگاریم انقد این قضایا برام سخت بود که فقط دلم میخواست فراموشش کنم و بخاطر همین به همسرم نگفتم اما اون قبل عقد فهمید
میخواست رابطه رو تموم کنه اما من شدیدا عاشقش بودم و هستم نزاشتم و بهش قول دادم که این اخرین دروغمه و بهم یه فرصت بده که اگه یه بار دیگه چیزی ازم دید هر کاری خواست بکنه
خلاصه قبول کرد و عقد کردیم و الان اومدیم خونمون
الان ۵ ماهه باردارم و تا چند وقت پیش شوهرم خیلی خوب بود اما سر یه بحث مسخره یهو اخلاقش عوض شد و ازون روز همش میگه هیچ وقت دوستت نداشتم فقط به اصرار تو باهات موندم
میگه فقط اون اولا که اون قضیه رو نمیدونستم دوستت داشتم بعد ازون دیگه دوستت نداشتم
خودشم اعتراف میکنه که بعد اون قضیه دیگه چیزی ازم ندیده و خیلی چیزام خوبه اما میگه همش به اون موضوع فکر میکنم
متنفرم از ایران که توش تمام ارزش ادما به گذشتشونه و الانت هیچ اهمیتی نداره تا اخر عمرت باید بسوزی و خوب بودن بعدت به هیچ دردی نمیخوره
شاید فقط میخواستم درد دل کنم اگه نظری دارید بگید ولی نگید جداشو چون واقعا همسرمو دوس دارم و نمیتونم ازش دل بکنم بگید چیکار کنم زندگیم درست شه و یکم اعتماد به نفس پیدا کنم