از استرس نمیدونستم چیکار کنم حتی با همسرمم خدافظی نکردم فقط مامانمو بغل کردم و رفتم برا پذیرش رفتم و معاینه کردن دیدن ۴سانتم گفتن برو برا بستری و بستری شدم و ی سرم زدن و ی امپول حالا من هی دارم اونیکیارو نیگا میکردم که از درد به خودشون میپیچیدن بدبختا یکی ۴صب اومده بود یکی ۳ظهر اصلا یه وضعی خیلی حالشون بد بود و بشدت جیغ میزدن حالا من کلا خودمو فراموش کردم و هی اینارو نیگا میکردم و ایت الکرسی برای اینا میخوندم