روزا دارن میگذرن و عمرم داره تلف می شه، من یه دختر تنهای مستقلم که تو تهران زندگی میکنم و شاغل هم هستم یعنی ازمون استخدامی شرکت کردم و چون دانشگاهم تهران بود همینجا هم استخدام شدم نزدیک سی سالمه دو سال پیش با کسی اشنا شدم که عاشقم کرد با رفتارش با صداقتش با مهربونیش و با تفکری که راجب زندگی ادما و .. داشت مشکلات زیادی تو خونوادش داشت یه خونواده ی از هم پاشیده البته پدر و مادرش پیر بودن و خواهر و بردارش همه سر زندگی خودشون ولی با این حال هیچ کدوم قدمی براش بر نداشتن اومد خواستگاریم تو شهر من ایشونم کرجی ان خونوادم مخالفت به هزاران دلیل دوری مساعل فرهنگی فقر خونوادشون که مثلا در حد ما نیستن اعتیاد برادرش که 50 سالشه و ...........ولی یه چیزی این وسط غلط بود برای من و اونم این بود خودش هیچ مشکلی نداشت و نداره دلم گرفته دوسش دارم و قطعا نمیخوام ازش جدا شم چون انتخابش کردم ولی دلم می سوزه که چقدر داره برای زندگی مون تلاش میکنه پول پس انداز میکنه داره به من کمک میکنه و هرماه میگه یه وسیله بگیریم برای جهیزیه مون از پس اندازش سرویس و طلا و نشون رو خرید و.... ولی با همه ی این توضیحات خونوادم میگن خاک بر سرت این خیلی کمه و ....