نمیدونم میتونم حسم رو منتقل کنم یا نه ولی من هنوز با تصورش از خنده میپوکم
من یه بچه ۶/۷ ساله بودم
خونه داییم بودیم ۲ تاپسر اولیش دعواشون شده بود یکیشون این ور سالن چیزای مختف پرت میکرد یکی از اونور شوتشون میکرد بینگ اینور اونور.... کم کم وسیله های اطرافش تموم شد سیب و پرتقال از تو ظرف میوه برمیداشت پرت میکرد آخرین پرتاب یه سیب گندیده بود😁 و پرتاب دریافت نشد زااات خورد تو دیوار کللللل دیوار شد پر از گند اصصصصلا انگار ر.یده شده بود به دیوار ...سکوت عجیبی برپا شد...داییم خیلی حساسه رو تمیزی و این حرفا توی سکوت بلند شد (شخصیتش ی چیزی مث خشایار تو زیر آسمان شهر ) ی نگاااهی به دیوار کرد یه نگاااهی به اونی که پرتاب کرده بود گف:علی بابا🤔 چیشد🤔
میخواستی بگوزی.... رید..ی؟🤣🤣🤣