من ۱۸ سالم بود عقد کردم خانواده شوهرمم روستایی من اصلا بلد نبودم چی ب چیه از روز اول عقدمم یکی از جاریام لج کرد باهام تا همین امروز ک حامله ام چون اونو نمیخواستن ن خواستگاریش رفتن ن عروسیش مباد خونه مادر شوهرمم دست ب سیاه و سفید نمیزنه زنش ی دفعه شوهرمو بوس کرد من پیام دادم گفتم خوشم نمیاد اینکارو کنی شدید دعوامون شد حالا من میومدم خونه مادر شوهرم برادرشوهر بزرگم میگف این بچسنزارید کار کنه اون یکی برادر شوهرم ک باهم لجیمم هی ب من تیکه مینداخت من حامله ام چن وق پیش اومدن خونه مادرشوهرم منمبالا اورده بودم حالم بد افتاده بودم ی گوشه مادر شوهرم براشون چایی اورد برادرشوهرم گفت تو چرا بده این تن لش بیاره من شاخ در اوردم ب من گفت تن لش منم گفتم ببین من هرررچی ام باشم از تو و زنت خیلییی بهترم اونم گفت گوه زن منو چرا میخوری شوهرمم گفت گوهش تو فرق سر خودت و زنت ی دعوایی درستتتت شد رویایییی اخرشم شوهرم پاشد بیرونشون کرد از اون روز هرجا میرن تعریف میکنن منم مقصر جلوه میدن خواهرشوهرم زنگ زد گف چدا بی تربیتی کردی ب بزرگترت گفتم ب تو ربطی نداره گوشیرم قطع کردم
ب دلیل حاملگی خیلی بی اعصاب شدم