سلام
منو شوهرم باهم بحثمون شد سر مامانجونش ک هربار توهرکاری دخالت میکنه سرم داد زد شوهرم لیوانو پرت کرد و شکوند منم دیگ زدم ب سیم اخر لباسامو برداشتم ماشینو روشن کردمو رفتم خونه بابام بعد اینک من رفتم شوهرم زنگ زده پلیس بیان صورت جلسه کنن ک ماشینمو دزدیدن همراه پولا و طلا ها . شوهرم خیلی از مادرش میترسه اگ بگه بمیر همون موقه میمیره حتی از برادرکوچیکترشم میترسه
خلاصه مادرشوهرم رفته دادگاه شکایتم کرده ک ماا و اموال پسرمو دزدیده روز دادگاه اونجا ک حاظر شدم نگم ک چطو جلو قاضی چ فیلمایی بازی کرد شوهرم اونجا عین لال ها بود هیچی نمیگف مادرش بجاش حرف میزد وقتی قاضی ازم پرسید چرا اینطور کردی انقد حالم از خودمو زندگیم بهم میخورد ک بغض کرده بودم نمیدونستم چ جوابی بهش بدم فقط نگاشون کردم گفتم هرچی بیشتر میگزره دارم مطمعن ترمیشم ک باهات زندگی نکنم
میدونم پست تر از این شوهر نیست ولی نمیدونم چرا انقد وابستم بعضی وقتا از دست خودمن عصبانی میشم